من به شخصه دعا میکنم این آدم هایی را که میآیند و ملت را شاد میکنند. مثلا همین دیشب. چقدر ذاتمان مفرح شد! شلیک خنده بود که به آسمان پرتاب میشد. و بعد هم رفتیم جایی که کسی نبیند، گریه کردیم. به خاطر سطح شعورمان. به خاطر ریختن قبح دروغ، ریختن آبروها و ریختن خیلی چیزهای دیگر. به خاطر اینکه رویمان نمیشود سربلند کنیم و بگوییم دیشب دو کاندید برای ریاست کشورمان داشتند با هم مناظره میکردند. برای اینکه بگوییم فرهنگ مناظرهی ما همین قدر است.
فقط دلمان را خوش کردیم به اینکه اینها همه تمرین دموکراسی است و بعد از چندین سال به ثمر خواهد نشست. کمی که بگذرد تازه یاد میگیریم به جای دعوای بچه گانه تخریب اشخاص مقایل این همه بیننده، مناظره یعنی "تقابل نظر" انجام دهیم.
خوشحالم که این مناظره ها تا این اندازه روشنگر منش و شخصیت افراد است.
پانوشت:
1. البته مسلم است که فرهنگ مناظرهی ما همین قدر نیست. دو کاندید دیگر نشان دادهاند فرهنگ و شعور و ادب چیز خوبی است!
2. به عقیدهی من برنده مناظرهی دیشب آقای کروبی و آقای احمدی نژاد، میرحسین* بود! چرا که تازه معلوم شد چقدر سعه صدر، متانت و دانایی داشته و در مناظره همبازی با حریف نشده.
* نمیگویم آقای میرحسین موسوی. چون نگفتن آقا چیزی از شخصیت او کم نمیکند. میرحسین تنها شخصیت سیاسی است که به نامش معروف شده!
بعد نوشت: آخرین مناظره قشنگ ترینش بود و امید را به من بازگرداند!
یک)
هیچی دیگر رفتیم مشهد. خیلی خوب بود. بخش اعظمی از مناطق علمی- غیرفرهنگی را مورد بازدید قرار دادیم. یک منطقه توریستی هم بود شبیه مسجد مسلمانها، که خیلی شلوغ بود. اما تا بخواهی باصفا و دلپذیر! آدمهای زیادی آنجا میآمدند و به قول خودشان "زیارت" می کردند. حس آرامش و معنویت عجیبی داشت که تا به حال در غرب تجربه نکرده بودم.
بخشی از سفرنامه ریچارد آلوچر
یک و ربع)
الو؟
هان؟ من کجام؟
داشتم چی میگفتم؟ آهان. هیچی دیگر رفتیم مشهد. داشتم مناطق علمی-فرهنگی را میگفتم. تنها مشکلش این بود که قورباغه نداشت. اگر هم داشت به دیدن ما نیامدند. و الّا هم گوسفندش به قدر کافی ابله بود، هم خرسش خوابالو بود، هم بزش عین بز میخورد!
بقیه هم به جز گربهی گوش سیاه و کفتار و چندتای دیگر عرض ادب کردند. از همه مشتاق تر میمون بود. طوری پرید جلو که همه برگشتند نگاه کردند که: این کیه که میمونه جست و خیزکنان خودش رو بهش رسوند! این هواداران آدم اصلا حواسشان نیست جلوی ملت اینطور اظهار لطف و شعف نکنند. هم آدم شرمنده میشود هم بقیه ممکن است حسادت کنند. آن وقت میگویند فقط قورباغهها به تو رای میدهند. شما که خبر ندارید در دل این زبان بستهها چه میگذرد. امان از این همه محبوبیت.
در پایان، یک نفر شتر هم به سمع و نظر رسید.
یک ونیم)
استاد را که در «کتاب چهره» دیدم خیلی خوشحال شدم. تمام خاطرات خوش آن ترم در ذهنم تازه شد. قبلا گفته بودم چه جور بشری است. هنوز هم با همان طبع شوخ:
"دوستان عزیز: خواهشمندم برای من دعوت نامه تغییر رنگ عکس به سبز قورباغه ای نفرستید. من یک رای دارم که اونم مخفیه: دکی امتی نجات"!
یک ربع به دو)
کلا در معرض اعتیاد به هیچ نوع سوشال نتورکی قرار نگرفتهام تا به حال. این کتاب چهره هم چیز خوبی است اما با وجود همه جذابیتهایش فقط گاهی سری میزنم و سری تکان میدهم و میگویم : چیز خوبیه برای سرگرمی جوونا! خصوصا الان که دچار یک جور شور انتخاباتی شدهام به نحوی که هیچ چیز جلودارم نیست. حتی چندین بار خواستم انقلاب کنم که نگذاشتند. به هرحال قهرمانی بارسلونا چیزی نیست که آنرا دست کم بگیریم!
دو)
عاشق یک تقویم بزرگم، به اندازه یک دیوار. نصفش یک منظره بزرگ باشد و نصف دیگرش تقویم ماه که برای هر روز فضایی برای جولان داشته باشد. کسی سراغ دارد؟
و اینگونه جمع آوری شدیم در جزایر دورافتاده ی مغرب زمین. و ای بسا نبودند کسانی. و چه رخنه کرد اوقات خوش بهارانه در زیر پوست. و چه کسی می داند چه تعداد قورباغه جست و خیز می کرد در دریاچه ی پایین دست؟
یک)
دفترچه یادداشت را دادیم سختش را عوض کردند. بعد از کلی برو بیا و ببر بیار و بشین پاشو. مردک می گفت دستکاریش کردین. نرم افزاری است. چرند میگفت. از اولش پارتیشن تیبل ارور داشت. جیبمان درد گرفت.
یک و نیم)
مایکروسافت کاری کرده که وقتی ویستا نصب است و ایکس پی نصب میکنی دیگر ویستا را نمی بوت کند! راه حلشEasyBCD و از این قبیل است. بعد از نصب ایکس پی اجرایش میکنی و تنظیمات. به همین سادگی. گفتم شاید به کار کسی آید. شاید کسی مثل من از دیدن پرچم ایکس پی که تکان تکان میخورد، قند توی دلش آب شود.
دو)
اگر هارد ساتا دارید و میخواهید ایکس پی نصب کنید اینقدر خودتان را به در و دیوار نزنید. سی دی مخصوص دارد. سی دی xp ای می خواهد که روی آن درایور ساتا باشد. به همین سادگی. از تجربه های گرانقدر من استفاده کنید باشد که رستگار شوید.
دو و نیم)
به طرز باور نکردنی دوباره اینترنتمند شدیم. و من دوباره یک کاربر خانگی خیلی مسرور شدم! حالا کم کم همه چیز دارد برمیگردد به وضعیت عادی. وضعیت عادی یعنی یک کامپیوتر رو به راه، یک اینترنت همیشگی ِ نسبتا پرسرعت، یک لیوان چای سرد شده، یک مشت سی دی و یک برنامه نویس که با موهایی آشفته مشت بر میز می کوبد.
سه)
همابش قیصر هم خوب بود. این به دل نشست:
آهای ای عکس روی بوم؛ قیصر
نگاه خسته ی مغموم؛ قیصر
کنار اسم تو هر وصفِ زیبا
سزاوار است جز مرحوم قیصر
سه و نیم)
رفتیم مشهد. (ر. ک. پست بعدی)
بدیش به این است که معلوم نمیشود. اینجا مثل یک خط صاف جلو رفته و کمی هم گرد و خاک گرفته، اما در واقع پشتش پر از اتفاقات کج و کوله است که در این مدت ثبت نشده. بدیش به همین است که تک تک توی ذهنم مینویسم ولی بعد مجبور میشوم همه را یکجا بنویسم.
از وقتی آمده ایم شهر اینطور شده. حالا میگویم چرا. تکنولوژیمان پایین آمده. اگرچه ترنسپرتیشنمان بالا رفته باشد.
ماجرا از این قرار است که ناگهان زوجی فرد شد!1 خیلی خوب است. من به همه جوانها توصیه میکنم. خصوصا اینکه قبل از 15 روز تعطیلات باشد آن وقت خوشتر میگذرد. علاوه بر خوشیهای معمول همهاش این ور و آن ور دعوتی و لازم نیست غذا بپزی. من به جوانها اکیدا توصیه میکنم. یکبار تجربه اش ضرر ندارد!
بعدش خواستیم تکنولوژیمان را ارتقا دهیم. ریا نباشد دادیم. از نوع دفتر یادداشت2. اما قسمت سختش3 مشکل داشت. آمدم درست کنم چشمتان روز بد نبیند، کل دیتا را پراندم به نحوی که هیچ بنی بشری نپرانده باشد. یعنی با هزار تا بازیابی4 هم برنگشت. یعنی برگشت ولی نصفه نیمه. خلاصه بردمش بیمارستان خواباندم. حالا زیر تیغ عمل است. دعا کنید.
مجموعا در این یک ماه، دو روز و نصفی بیشتر سالم نبوده. بقیه اش یا خراب بوده، یا در حال خراب شدن، یا در حال درست شدن.
(از من میشنوید ویستا فقط ساخته شده برای اینکه شما بفهمید: 1- چقدر مایکروسافت گرافیک بلد است. 2- چقدر مایکروسافت به آزار کاربرانش علاقه دارد. دیگر توضیح نمیدهم هرچه کشیدهایم از این ویستا کشیدهایم.)
الحمدلله سرعتمان هم برگشت به کمافی السابق. یعنی چند بایت و نیم در ثانیه. چند جا زنگ زدیم گفتند خطتان فیبر نوری است. نمیشود رویش پرسرعت داد! جل العجایب! همه جا فیبر نوری میکشند که تکنولوژی از آن وری برود، اینجا از این وری میرود! خلاصه یکی گفت میشود. حالا پیگیریم ببینیم چه میشود. بدجوری طفلکی شدهایم!
خلاصه اینکه از وقتی آمدهایم شهر اینطور شده. قبلش این طور نبود. الان خیلی بهتر است!
2. نوت بوک
3. هارد
4. ریکاوری
نه این که فکر کنید حرف حساب برای گفتن نداشتم. نه، داشتم. یعنی دارم. ولی دیدم حالا که تب دارم و نصفه شب است و کارها مانده و اوضاع قمر در قورباغه است، دستی به نوشتن بزنم بد نیست. شگون دارد. میگویند بچه هفتم دماغش سربالا میشود!
1. یکی از تفریحات جدیدم، کما فی السابق گوگل است! فقط کمی مدلش با قبلتر عوض شده. به این صورت که هر بار که پای رایانه مینشینم اول کاری که میکنم یک صفحه گوگل باز میکنم. بعد شروع میکنم هر چرندی که به ذهنم میآید تایپ میکنم و اینتر میزنم. آن وقت دیدن نتایج واقعا آدم را ذوق مرگ میکند! چیزهای عجیب و غریب. باربط، بیربط. جالب و مسحورکننده! بعد دنبال کردن لینکها آدم را به سرزمینهای شگفت انگیزتری رهنمون میکند. زندگی در قرن بیست و یک را به تمام معنا تجربه میکنی: تکنولوژی، اطلاعات و یک جور بلاهت فراگیر!
این کار مرا به دو نتیجه خیلی مهم رسانده:
یکی این که هیچ چیز نیست که دنبالش باشی و در این تار نمای جهانی وجود نداشته باشد. از شیر قورباغه گرفته تا کلاه ملخ و همین جور بگیر برو بالاتر.
دوم این که دیوانه تر از تو در این عالم چه بسیار است!
سوم این که گفتم دو تا.
حتی یکبار قبلاترها که پرسرعت نداشتیم (و حالا داریم! (و هنوز هم مگر کسی هست که دایل آپ وصل شود؟!(و چقدر طفلکی هستند این افراد! (و چه خوب شد که ما پرسرعت داریم ها!)))) از صدای مودم که مخم را درل میکرد به تنگ آمدم و در گوگل زدم: «چگونه صدای مودم لعنتی را خفه کنیم؟» و به جان همین گوگل، عین همین جمله را برایم آورد!!
3. مدتی است دات نت1 دارد روی من کار میکند. یعنی آن اوایل من روی او کار میکردم. اما حالا چند وقتی است او دارد با تمام نرون های اعصاب من بازی میکند. البته من همه تلاشم را میکنم که به اعصابم مسلط باشم و از این کار پروژهای چیزهای زیادی یاد بگیرم ولی خوب دیگ که خالی باشد و جیب هم، مدیرپروژه هم که سمج باشد و کارفرما هم، اتفاقات زیادی این وسط می افتد که غالبا متوجه کدنویس میشود و از آن جمله است: افسردگی و جنون.
------------
1. دات نت یک جور محیط برنامه نویسی است که بسیار شبیه اکتالامپوس، دایناسور ماقبل تاریخ است. گفته میشد این موجود درعین پیچیدگی و چاله چوله هایی که داشت انسان را به خود جذب میکرد!
3. اگر اهل تماشای فیلم بدون زیرنویس به حالت نیم چُرت به انضمام مقداری تخمه و چیپس هستید، فیلم Benjamin button (دکمۀ بنجامین!) بدک نیست. اگرچه بر خلاف بقیه فیلمهای مورد محبوبم چندان تمایلی به سمت واقعیت نداشت و به قول اهل فن fictiondrama بود، اما نکاتی قوی داشت که باعث شده مورد اسکار قرار بگیرد!
5. اینها ماحصل یکی از گشت و گذارهای مورد 1 است. اگر دانلود نکنید، حتما روزی انگشت ندامتتان را می گزید! (انگشت ندامت جایی بین انگشت شست و سبابه است).
زنگ جدید نوکیا 1 ، زنگ جدید نوکیا 2 ، زنگ جدید نوکیا 3
7. چه بسا تردد زوج و فرد باعث این نحوه شماره گذاری در یک روز فرد شده باشد. کسی چه میداند؟!
این که ترینیدادو توباگو به زبان بومیان آن محل یعنی کلوچه گردویی، یا این که قد هیتلر یک متر و پنجاه و یک سانت بوده و یا این کشف بزرگ که دهه فجر یازده روز است، شروع خوبی پس از اندکی(!) غیبت وبلاگی است. تا حواس خوانندگان پرت و پلا شود!
راستی،
میدانستید بالاترین هک شد؟
وقتی لینک میدهم یعنی کلیک کنید و لااقل چند خط بخوانید!
.
.
.
.
پرت نشد؟!
بله درست حدس زدید. سرم خیلی شلوغ است. سخت مشغول بازی azada هستم! تمام وجنات فکرم را به کار گرفته. معرکه، توپ!
نصف عمرتان بر باد رفته بوده است اگر تا به حال بازی نکرده باشید!
یه سر رفتم دانشگاه مرحوم. یه ال سی دی بزرگ گذاشته بودن وسط سالن دانشکده. جهتش جوری بود که روبروش هیچ جایی برای نشستن نبود. مثل این ال سی دیهای شهر که درست وسط خیابون بهترین زاویه دید رو داره! از هر کی هم پرسیدم این چیه؟ گفت نمیدونم. تازه گذاشتن. ماجرا به همین جا ختم نشد. رفتم پایین دیدم تو محوطه یکی گنده ترش رو گذاشتن. شدیدا مجهز به تکنولوژی شده بود. یحتمل برای پخش مسابقات فوتبال به صورت زنده که دانشجوها مجبور نشن به خاطرش کلاس هاشون رو تعطیل کنن!
KRITC هم به کلی مرحوم شده بود. کلیدش دست دکتر مشتی بود. متروک و غم انگیز خاک میخورد. میگفت میخواد برای ارشد راهاندازی کنه. خدا رحم کنه به اون ارشد! یادش به خیر توش هم درس میخوندیم، هم جفتک مینداختیم، هم میخوردیم، هم میخوابیدیم، هم طناب بازی میکردیم! بار و بندیل و فلاکس و لیوان و کتاب و کاغذ و چای و قند و خاطرهها رو کول کردم اومدم. یک قطره اشک هم قاعدتا باید برای خداحافظی میریختم که نیمد!
اگرچه وقت اداری نبود و کسی رو ندیدم اما از کاغذهای روی دیوار معلوم بود که اوضاع و احوال مثل همیشهست. فقط یک چیز جالب وجود داشت و اون هم دیدن نام استادی جزء ارائه دهندگان دروس این ترم بود که از هفت ترم پیش هربار میگفت: ویزام جور شده میخوام برم خارج، ترم دیگه درس ارائه نمیدم!! شیطونه میگفت برم ساعتی که درس داره بیام جلوی در وایسم بگم: سلام استاد، ا ِ ا ِ ... شما که هنوز نرفتین خارج؟!
آن مرد رفت. آن مرد زیر باران رفت. آن مرد زیر باران، با کت سفید رفت. آن مرد با کت سفید، یک و چهل دقیقه بعد از ظهر رفت. آن مرد با پروندهای زیر بغل رفت. آن مرد بی مدرک رفت. آن مرد بی مدرک، با مدرک رفت. آن مرد رفت که رفت!