وقتی تعداد پستهای ذهنیام بیشتر از پستهای ظاهری میشود، میفهمم یک جای کار میلنگد. حالا یا بیوقتی وسرشلوغی است یا بیحسی و بیحوصلگی. در هر حال شما اسمش را بگذارید تنبلی و کاهلی. من هم هی بهانههای تکراری و توجیهات سخیف می آورم. باشد که رستگار شوم.
توی این دوهفته اقلا سی و پنج تا (با آن یکی که خط خطیاش کردم سی و شش تا) مطلب توی ذهنم نوشتهام که هیچ کدام را بیرون نکشیدم. برای همین هی روز به روز کمرنگتر میشود. از بعضیهایش فقط سایه روشنهای خاکستری مانده.
از کوهِ نصفه شب که علاوه بر لذت شبانگاهیش لذت مصاحبت با آدمهای اهل دل و باحال را پیدا میکنی. که توی آن سرمای لرزه افکنِ (!) بالای کلکچال یک تیشرت نخی پوشیده و برایت از طرز پخت انواع غذاهای کرهای حرف میزند و مدام یک چیزی میآورد تعارف میکند که بخوری و از خواصش میگوید. ظاهرا کار هر شبش هست. اول شب میآید مینشیند بالا. تا دم صبح که هوا به لطیفترین درجهاش میرسد صبحانه را با بچههای بالا میزند و میآید پایین. حساب تعداد برگهای درخت گردو را هم دارد.
از غار که دوباره رفتیم سکوتش را شکستیم و برگشتیم. نمیدانید چه حسی است توی جنگل هوا تاریک شده باشد و تو ندانی این راهی که میروی به مقصدی که میخواهی ختم میشود یا نه. اصلا به جایی ختم میشود یا نه! شاید هم به لانه گرگی، شغالی، خرسی... این میشود که تندتر میدوی. و هراس دلپذیری توی دلت چنگ میزند. از همان هراسها که وقتی بچه بودی و کتاب پسرک غارنشین را میخواندی میآمد توی دلت. کنجکاوی، ماجراجویی و یک جور دیوانگی خاص!
از اسکله و کشتی و کابین و ناخدا و آن قطب نمای قجری. مردک آن چنان با آب و تاب تعریف میکرد که دلت میخواست صاف توی چشمش نگاه کنی و بعد یکهو با صدای بلند بزنی زیر خنده. جوری که خودش هم به خنده بیفتد و با آب و تاب بیشتری تعریف کند.
از تله کابین که جایش را داد به بالون.
و ...
از زندگی که بیخیالش میشوی. انگار که نه انگار دارد پلیدانه میخندد و خوشیت را انگولک میکند. اعصابت را میساید. نداشتههایت را به رخت میکشد و مدام عرصه را تنگتر میکند. هر چه خود را سختتر نشان میدهد، بیشتر بهش دهن کجی میکنی. اینجوری حرصش درمیآید. اما کاری از دستش ساخته نیست. میدانم. عین اسپند روی آتش است. دارد میمیرد از حرص. اما باز هم میرویم دنبال خوشی. خودمان را میزنیم به بی خیالی. اینجوری کبود میشود از حرص.
گفت: چرا در گودر نیستی؟ اینجا و آنجا و ...؟
گفتم : وقتی به دوستی های واقعیم گند میزنم دیگر غلط اضافه نمیکنم. از پس همینها که دارم برنمیآیم. الان یک لیست افراد رنجیده خاطر دارم که باید زنگ بزنم خاطر مکدرشان را به خاطر بی معرفتی های پی در پی ام از رنجیدگی خارج کنم. (استعداد گند زدن به جمله را هم دارم). آن وقت گودرم کجا بوده.
دقیقا همین که نه، اما توی همین مایه ها جوابش را دادم.
گفت : چه ربطی داشت؟
گفتم: نمیدانم. این حس آزارم میدهد. ربطش را خودت جور کن.
هستم. می آیم. میخوانم و آرام برمیگردم. اما دلم میخواهد اصلا نباشم.