دل گیجه

مروری بر جهالت های یک مهندس تازه به دوران رسیده

دل گیجه

مروری بر جهالت های یک مهندس تازه به دوران رسیده

جنون سرد کوهستان!

من نمیدانم چرا آدم ها فکر میکنند در سرمای زیر صفر توی بالکن خوابیدن بی عقلی است؟! 


کدام عاقلی هوای رقیق کوهستانی و سکوت عمیق و بی مرز ِ شب و تاریکی یکدستِ شب ابری کوهستان که حتی ماه هم از پشت ابرهای منتظر باریدن، مجال بیرون آمدن ندارد را رها میکند و میرود کنار بخاری میخوابد؟
 

هو هوی باد بپیچد توی کوه، توی روستای پایین پا که چند چراغی هنوز تویش سو سو می زند و صدای سگ ها و شغال هایی را بیاورد که از سر شب شروع کرده اند به گاه گاه پارسی، ناله ای، شاید هم تسبیح و تمجیدی. 


بعد هم نزدیک سحر، باد که دیگر خودش را به کوه و درخت می کوبد، قطرات ریز باران را با خود بیاورد و روی صورتت بپاشد، و تو را بلند کند. در حالیکه استخوان های بینی ات یخ بسته و پلک هایت به سختی باز و بسته می شوند اما هیجان این عظمت شب، این لحظه های آغازین سحر، این زیبایی باران، این نجوای باد که با صدای اذان آمیخته شده خواب را از چشم های تازه برهم گذاشته ات بگیرد و مدت ها خیره شوی به این شکوه طبیعت. 


هان؟ نه کدام عاقلی به این آدم میگوید دیوانه؟! یا کدام دیوانه ای به این آدم می گوید عاقل؟!  

 

اصلا عقل چیست؟ جنون چیست؟ گیرم که جنون. آدمیت جنون می خواهد. جنون های گاه و بی گاه. آدمیت طبیعت را میخواهد که با روحش بازی کند. روحش را رها کند توی کوه و دشت و دریا. روح اگر در فضای بسته در و دیوار بماند، می پوسد. در قواعد عقل و عرف بماند، سخت می شود. روح را باید هر از چندی رها کنی. توی طبیعت. توی خیال. بگذاری برای خودش جست و خیز کند و خودت دست به زیر چانه، خیره شوی، نگاهش کنی و ببینی که چطور سر زنده تر از قبل پیشت باز می گردد. 
 

 

بله. آدمیت جنون لازم دارد.