ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
یادش بخیر! تفرجگاه خوبی بود. کودکیمان نصفش آنجا گذشت. چقدر میآمدیم با بچههای محل، دور و بر کلبه، بازی میکردیم. اوایل میترسیدیم. قایم میشدیم پشت درخت، نگاه میکردیم به پنجره تا وقتی که یک صندلی گهوارهای پشتش تکان تکان میخورد و شعلههای شومینه بالا بود، نزدیک نمیشدیم. کی جرأت داشت؟ بعد که پیر دنج، کتاب را میبست، عینک را میگذاشت روی کتاب و شعلههای شومینه پایین میآمد، یواشکی خودمان را میرساندیم پشت پنجره. با چه مشقتی روی نوک پالا بلند میشدیم، دماغمان را میچسباندیم به پنجره. چه هیجانی داشت اینکه میتوانستیم توی کلبه را ببینیم. روی میز معمولا پر بود از کتاب و کاغذ و قلم و یک فنجان قهوه نیم خورده و پیپ و یک چیز دیگر که بعدها فهمیدیم بهش میگویند سیگار برگ. بعد چشم که میگرداندی، کنار شومینه چند تا قاب بود از اجداد پیر دنج و عکسهای عجیب و غریب دیگر که هرکدام عالمی داشت زل زدن بهش. بعد چند تا کلاه شکاری و پالتو و چکمه... و بعد تمام هیجان مربوط میشد به قسمتی از دیوار که یک تفنگ بزرگ شکاری بهش آویزان بود. میگفتند مال اجداد ِ پیر دنج بوده و بهش علاقهی عجیبی دارد. میگفتند کسی جرأت نمیکرده نزدیکش شود.
وقتی مطمئن میشدیم پیردنج آن طرفها نیست، شروع میکردیم به شیطنت. وای که چه حالی میداد یک چوب دراز میآوردیم کلاهش را از آن بالا میانداحتیم پایین، قورباغه از لب رودخانه گیر میآوردیم از پنجره میانداختیم تو، کف چوبی کلبه را خیس میکردیم و... وای که اگر پیر دنج می فهمید سر و کله ما پیدا شده، چه قشقرقی به پا میشد. تفنگش را برمیداشت میآمد طرف ما، ماهم با همان دو تا پایمان (چون کسی در آن شرایط پا قرض نمیداد) پا به فرار میگذاشتیم و در میرفتیم. آن وقت پیر دنج میآمد کنار پنجره، چند دقیقهای با تفنگ میایستاد، هی میگفت: اگر دستم بهتان نرسد... ببین اینجا را جکار کردند این جونورها... اگر دستم بهتان نرسد... ولی هیچ وقت دستش بهمان نمیرسید. همیشه در میرفتیم. پیر دنج هم حواسش میرفت پی تفنگ. مینشست همانجا کنار پنجره، خاکش را میگرفت، تمیزش میکرد...
یکبار که جرأتمان بیشتر شد بچه ها مرا شیر کردند از پنجره بروم تو، تفنگ را بیاورم. کلی نقشه کشیدیم. خلاصه با هزار زور و زحمت رفتم تو اولین بار بود توی کلبه میرفتم. همه چیز از نزدیک چقدر اسرار آمیزتر به نظر میآمد. رفتم تا رسیدم نزدیک تفنگ. از نزدیک چقدر بزرگ بود. شاید اندازه قد من میشد. تا دستم را دراز کردم که برش دارم، یکهو یک دستی آمد و یقهام را از پشت گرفت و عین بچه گربهها بلندم کرد. بعد هم چشمهای پیردنج از پشت عینک از فاصلهای نزدیک بهم خیره شد. داشتم قالب تهی میکردم. گفتم کارم تمام تمام است. منتظر بودم با همان تفنگ اجدادی به روح اجدادش پیوند بخورم که یکهو دیدم کلبه سر و ته شد و عین آونگ ساعت دارم تکان میخورم. پیر دنج تکانی به دستش داد و گفت: بچه جان اینجا چکار میکنی؟ با تته پته گفتم : من... ببخشید... اینجا...
(حالا چطور تمامش کنم داستان را. عجب غلطی کردم. یک چیزی الکی تعریف کردم حالا تویش گیر کردم!)
خلاصه همان طور که داشتم عین آونگ تکان میخوردم، چشمم افتاد به پاپیونش. چقدر از این زاویه شبیه گارسونهای جزیره شده بود! (جزیره پاتوق ما بود. یک تکه خشکی وسط رودخانه. میرفتیم توش کلبه میساختیم چه حالی میداد) گفتم: چقدر... شما... شبیه... گارسون...
هنوز جملهام تمام نشده بود که یکهو احساس کردم دارم بالا پایین میروم و صدای مهیبی میآید! پیردنج داشت قاه قاه میخندید! فکر نمیکردم پیردنج هم روزی قاه قاه بخندد. بعد فرود آمدم روی زمین. پیردنج گفت: برو آلوچه! بزن به چاک تا دستم بهت نرسیده!
و من زدم به چاک. باز هم دست پیر دنج به ما نرسید.
بعد از آن زیاد رفتم توی کلبه. با بچهها میرفتیم مینشستیم کنار شومینه، پیردنج عینکش را میزد برایمان کتاب میخواند. داستانهای شکارش را میگفت و کلی داستانهای عجیب غریب دیگر. اذیتش هم میکردیم. یکبار که داشت داستان میخواند، یواشکی کلی فلفل ریختیم توی آتیش شومینه و یکهو دود کرد. زود فرار کردیم. پیردنج که به سرفه افتاده بود همش میگفت: اصلا تقصیر من بود به شما جونورها گفتم بیاید تو... گاگولها ... اگر دستم بهتان نرسد...!
خلاصه کلبه ما که دورتر شد، دیگر کمتر از جلوی کلبه رد میشدیم. بزرگتر شده بودیم. بچه های دیگر آمدند. همهشان هم خوششان میآمد دور و بر کلبه بپلکند و شیطنت کنند. میگفتند خود پیردنج هم که بچه بوده حسابی شلنگ تخته می انداخته.
حالا
وقتی دیدم کلبه بسته شده، آه کشیدم. حیف شد. تفرجگاه خوبی بود. کودکیمان نصفش آنجا گذشت. یادش به خیر.
------------------
اولش فکر کردم حتما من اشتباه کردم. چند بار سعی کردم نشد. ایمیل که آمد فهمیدم نه اشتباه نبوده. وبلاگ کلبه دنج چند روزی است از دسترس خارج شده و تاکنون به منزل مراجعت ننموده است. از کلیه عزیزان تقاضا میشود در صورتی که خبری از این اثر مفقود دارند، به اطلاع رسانده، جمعی را از نگرانی برهانند. شایان ذکر است نامبرده دارای اختلال حواس میباشد.