دل گیجه

مروری بر جهالت های یک مهندس تازه به دوران رسیده

دل گیجه

مروری بر جهالت های یک مهندس تازه به دوران رسیده

نوشته های کمرنگ و پررنگ

وقتی تعداد پست‌های ذهنی‌ام بیشتر از پست‌های ظاهری می‌شود، می‌فهمم یک جای کار می‌لنگد. حالا یا بی‌وقتی وسرشلوغی است یا بی‌حسی و بی‌حوصلگی. در هر حال شما اسمش را بگذارید تنبلی و کاهلی. من هم هی بهانه‌های تکراری و توجیهات سخیف می آورم. باشد که رستگار شوم. 


توی این دوهفته اقلا سی و پنج تا (با آن یکی که خط خطی‌اش کردم سی و شش تا) مطلب توی ذهنم نوشته‌ام که هیچ کدام را بیرون نکشیدم. برای همین هی روز به روز کمرنگ‌تر می‌شود. از بعضی‌هایش فقط سایه روشن‌های خاکستری مانده. 


از کوهِ نصفه شب که علاوه بر لذت شبانگاهیش لذت مصاحبت با آدم‌های اهل دل و باحال را پیدا می‌کنی. که توی آن سرمای لرزه افکنِ (!) بالای کلکچال یک تیشرت نخی پوشیده و برایت از طرز پخت انواع غذاهای کره‌ای حرف می‌زند و مدام یک چیزی می‌آورد تعارف می‌کند که بخوری و از خواصش می‌گوید. ظاهرا کار هر شبش هست. اول شب می‌آید می‌نشیند بالا. تا دم صبح که هوا به لطیف‌ترین درجه‌اش می‌رسد صبحانه را با بچه‌های بالا می‌زند و می‌آید پایین. حساب تعداد برگ‌های درخت گردو را هم دارد. 


از غار که دوباره رفتیم سکوتش را شکستیم و برگشتیم. نمی‌دانید چه حسی است توی جنگل هوا تاریک شده باشد و تو ندانی این راهی که می‌روی به مقصدی که می‌خواهی ختم می‌شود یا نه. اصلا به جایی ختم می‌شود یا نه! شاید هم به لانه گرگی، شغالی، خرسی... این می‌شود که تندتر می‌دوی. و هراس دلپذیری توی دلت چنگ می‌زند. از همان هراس‌ها که وقتی بچه بودی و کتاب پسرک غارنشین را می‌خواندی می‌آمد توی دلت. کنجکاوی، ماجراجویی و یک جور دیوانگی خاص! 


از اسکله و کشتی و کابین و ناخدا و آن قطب نمای قجری. مردک آن چنان با آب و تاب تعریف می‌کرد که دلت می‌خواست صاف توی چشمش نگاه کنی و بعد یکهو با صدای بلند بزنی زیر خنده. جوری که خودش هم به خنده بیفتد و با آب و تاب بیشتری تعریف کند. 


از تله کابین که جایش را داد به بالون. 


و ... 


از زندگی که بیخیالش می‌شوی. انگار که نه انگار دارد پلیدانه می‌خندد و خوشیت را انگولک می‌کند. اعصابت را می‌ساید.  نداشته‌هایت را به رخت می‌کشد و مدام عرصه را تنگ‌تر می‌کند. هر چه خود را سخت‌تر نشان می‌دهد، بیشتر بهش دهن کجی می‌کنی. اینجوری حرصش درمی‌آید. اما کاری از دستش ساخته نیست. می‌دانم. عین اسپند روی آتش است. دارد می‌میرد از حرص. اما باز هم می‌رویم دنبال خوشی. خودمان را می‌زنیم به بی خیالی. اینجوری کبود می‌شود از حرص. 

نظرات 9 + ارسال نظر
مهرداد یکشنبه 24 مرداد 1389 ساعت 04:22 http://boudan.blogsky.com/

رنگ دل همیشه ثابت می مونه و در انتهای پر رنگی و رنگارنگیش می درخشه.

مهرداد یکشنبه 24 مرداد 1389 ساعت 04:26 http://boudan.blogsky.com/

پیشنهاد!
اندازه ی طول و عرض صفحه ی نظراتتون رو تو قالب نظرات به اندازه ای مناسب کادر تغییر بدین.
و اینکه امکان درج ایمیل رو هم قرار بدین تا آواتار افراد نمایش داد بشه.
زمان امکان پس گرفتن نظر رو هم بیشتر کنید.
همین . . .

در مورد طول و عرض صفحه نظرات باید عرض کنم که برای تنوع اونجوریش کردم دیدم واید باشه بهتره، این روزا دیگه همه چی وایدش شیک تره!
در مورد دوم کارشناسان بررسی میکنند و به زودی خدمتتون عرض می کنند.
مورد سوم هم اصلا امکان پذیر نیست. نسیه هم نمیگیریم.

باتشکر

نرگس خانوم گل یکشنبه 24 مرداد 1389 ساعت 11:23 http://nargesaneh.blogfa.com

بد نگذره عروس گلم
همیشه به تفریح و گشت و گذار

نرگس خانوم گل یکشنبه 24 مرداد 1389 ساعت 11:46

بعدنشم
خیلیم دلت بخواد به شیوه خودم برات کامنت بذارم
اصلنشم
پشیمون شدم عیدیتو نمیدم

نرگس خانوم گل یکشنبه 24 مرداد 1389 ساعت 11:47

تهدید پست قبلی خالی بندی بود

فاطیما یکشنبه 24 مرداد 1389 ساعت 14:02 http://www.serre-daroon.blogfa.com

این پست های ذهنی را بدجوری خوب آمدید !
وقتی تعدادشان می زند بالا اذیت هم می کنند !

فاطیما یکشنبه 24 مرداد 1389 ساعت 14:03 http://www.serre-daroon.blogfa.com

توصیف جنگل را دوست داشتم چون درکش کردم ..

نگین یکشنبه 24 مرداد 1389 ساعت 19:48 http://www.inky.blogsky.com

خب.دراولین فرصت باید تند تند نوشته های ذهنیتو به تحقق برسونی و واقعیشون کنی...!

راستی ؛ جنگل نوردیت واقعا اسرار آمیز بود...به نظر میاد ازین تجربه ها زیاد داشته باشی...

منم دلم میخواد یه روزی این احساسات رو تجربه کنم....

رها چهارشنبه 27 مرداد 1389 ساعت 11:04

این جور مواقع لازم است بروی یک جایی ، با یک کسی تا می توانی حرف بزنی ..

اوهوم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد