دل گیجه

مروری بر جهالت های یک مهندس تازه به دوران رسیده

دل گیجه

مروری بر جهالت های یک مهندس تازه به دوران رسیده

تفرجگاه دنج


یادش بخیر! تفرجگاه خوبی بود. کودکیمان نصفش آنجا گذشت. چقدر می‌آمدیم با بچه‌های محل، دور و بر کلبه، بازی می‌کردیم. اوایل می‌ترسیدیم. قایم می‌شدیم پشت درخت، نگاه می‌کردیم به پنجره تا وقتی که یک صندلی گهواره‌ای پشتش تکان تکان می‌خورد و شعله‌های شومینه بالا بود، نزدیک نمی‌شدیم. کی جرأت داشت؟ بعد که پیر دنج، کتاب را می‌بست، عینک را می‌گذاشت روی کتاب و شعله‌های شومینه پایین می‌آمد، یواشکی خودمان را می‌رساندیم پشت پنجره. با چه مشقتی روی نوک پالا بلند می‌شدیم، دماغمان را می‌چسباندیم به پنجره. چه هیجانی داشت اینکه می‌توانستیم توی کلبه را ببینیم.  روی میز معمولا پر بود از کتاب و کاغذ و قلم و یک فنجان قهوه نیم خورده و پیپ و یک چیز دیگر که بعدها فهمیدیم بهش می‌گویند سیگار برگ. بعد چشم که می‌گرداندی، کنار شومینه چند تا قاب بود از اجداد پیر دنج و عکس‌های عجیب و غریب دیگر که هرکدام عالمی داشت زل زدن بهش. بعد چند تا کلاه شکاری و پالتو و چکمه... و بعد تمام هیجان مربوط می‌شد به قسمتی از دیوار که یک تفنگ بزرگ شکاری بهش آویزان بود. می‌گفتند مال اجداد ِ پیر دنج بوده و بهش علاقه‌ی عجیبی دارد. می‌گفتند کسی جرأت نمی‌کرده نزدیکش شود.


وقتی مطمئن می‌شدیم پیردنج آن طرف‌ها نیست، شروع می‌کردیم به شیطنت. وای که چه حالی میداد یک چوب دراز می‌آوردیم کلاهش را از آن بالا می‌انداحتیم پایین، قورباغه از لب رودخانه گیر می‌آوردیم از پنجره می‌انداختیم تو، کف چوبی کلبه را خیس می‌کردیم و...   وای که اگر پیر دنج می فهمید سر و کله ما پیدا شده، چه قشقرقی به پا میشد. تفنگش را برمی‌داشت می‌آمد طرف ما، ماهم با همان دو تا پایمان (چون کسی در آن شرایط پا قرض نمی‌داد) پا به فرار می‌گذاشتیم و در می‌رفتیم. آن وقت پیر دنج می‌آمد کنار پنجره، چند دقیقه‌ای با تفنگ می‌ایستاد، هی میگفت: اگر دستم بهتان نرسد... ببین اینجا را جکار کردند این جونورها... اگر دستم بهتان نرسد... ولی هیچ وقت دستش بهمان نمی‌رسید. همیشه در می‌رفتیم. پیر دنج هم حواسش می‌رفت پی تفنگ. می‌نشست همانجا کنار پنجره، خاکش را می‌گرفت، تمیزش می‌کرد...


یکبار که جرأتمان بیشتر شد بچه ها مرا شیر کردند از پنجره بروم تو، تفنگ را بیاورم. کلی نقشه کشیدیم. خلاصه با هزار زور و زحمت رفتم تو اولین بار بود توی کلبه می‌رفتم. همه چیز از نزدیک چقدر اسرار آمیزتر به نظر می‌آمد. رفتم تا رسیدم نزدیک تفنگ. از نزدیک چقدر بزرگ بود. شاید اندازه قد من می‌شد. تا دستم را دراز کردم که برش دارم، یکهو یک دستی آمد و یقه‌ام را از پشت گرفت و عین بچه گربه‌ها بلندم کرد. بعد هم چشم‌های پیردنج از پشت عینک از فاصله‌ای نزدیک بهم خیره شد. داشتم قالب تهی می‌کردم. گفتم کارم تمام تمام است. منتظر بودم با همان تفنگ اجدادی به روح اجدادش پیوند بخورم که یکهو دیدم کلبه سر و ته شد و عین آونگ ساعت دارم تکان می‌خورم. پیر دنج تکانی به دستش داد و گفت: بچه جان اینجا چکار می‌کنی؟ با تته پته گفتم : من... ببخشید... اینجا...

(حالا چطور تمامش کنم داستان را. عجب غلطی کردم. یک چیزی الکی تعریف کردم حالا تویش گیر کردم!)

خلاصه  همان طور که داشتم عین آونگ تکان می‌خوردم، چشمم افتاد به پاپیونش. چقدر از این زاویه شبیه گارسون‌های جزیره شده بود! (جزیره پاتوق ما بود. یک تکه خشکی وسط رودخانه. می‌رفتیم توش کلبه می‌ساختیم چه حالی می‌داد) گفتم: چقدر... شما... شبیه... گارسون...

هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که یکهو احساس کردم دارم بالا پایین می‌روم و صدای مهیبی می‌آید! پیردنج داشت قاه قاه می‌خندید! فکر نمی‌کردم پیردنج هم روزی قاه قاه بخندد. بعد فرود آمدم روی زمین. پیردنج گفت: برو آلوچه! بزن به چاک تا دستم بهت نرسیده!

و من زدم به چاک. باز هم دست پیر دنج به ما نرسید. 


بعد از آن زیاد رفتم توی کلبه. با بچه‌ها می‌رفتیم می‌نشستیم کنار شومینه، پیردنج عینکش را می‌زد برایمان کتاب می‌خواند. داستان‌های شکارش را می‌گفت و کلی داستان‌های عجیب غریب دیگر. اذیتش هم می‌کردیم. یکبار که داشت داستان می‌خواند، یواشکی کلی فلفل ریختیم توی آتیش شومینه و یکهو دود کرد. زود فرار کردیم. پیردنج که به سرفه افتاده بود همش می‌گفت:  اصلا تقصیر من بود به شما جونورها گفتم بیاید تو... گاگول‌ها ... اگر دستم بهتان نرسد...!



خلاصه کلبه ما که دورتر شد، دیگر کمتر از جلوی کلبه رد می‌شدیم. بزرگتر شده بودیم. بچه های دیگر  آمدند. همه‌شان هم  خوششان می‌آمد دور و بر کلبه بپلکند و شیطنت کنند. می‌گفتند خود پیردنج هم که بچه بوده حسابی شلنگ تخته می انداخته.


حالا

وقتی دیدم کلبه بسته شده، آه کشیدم. حیف شد. تفرجگاه خوبی بود. کودکیمان نصفش آنجا گذشت. یادش به خیر.




------------------

اولش فکر کردم حتما من اشتباه کردم. چند بار سعی کردم نشد. ایمیل که آمد فهمیدم نه اشتباه نبوده. وبلاگ کلبه دنج چند روزی است از دسترس خارج شده و تاکنون به منزل مراجعت ننموده است. از کلیه عزیزان تقاضا میشود در صورتی که خبری از این اثر مفقود دارند، به اطلاع رسانده، جمعی را از نگرانی برهانند. شایان ذکر است نامبرده دارای اختلال حواس می‌باشد.


نظرات 13 + ارسال نظر
فاطیما پنج‌شنبه 5 اسفند 1389 ساعت 15:01 http://www.serre-daroon.ir

وای که خونه ی پسرم رفت هوا .
دیدی چی شد؟
ای خدااا

فاطیما پنج‌شنبه 5 اسفند 1389 ساعت 15:02

من انقدر غصه خوردم واسه این وبلاگ؛
هی را میرفتم میگفتم مامان! یعنی چی میشه؟
اصن یه وضعی

فاطیما پنج‌شنبه 5 اسفند 1389 ساعت 15:03

ولی نوشته تون عالی بود
ایشالا کلبه زودتر راه بیفته
میخوام توش بپر بپر کنم خب!

غصه نخور مادر جان
پیش میاد، پیش میره، دوره زمونه اس دیگه، برو یه گشتی تو جنگل بزن ببین چقدر کلبه ها رو خراب کردن. اینجوریاس...

ولی خودمون میریم باهم دیگه یه کلبه دیگه درست میکنیم، اون ور رودخونه جاش بهتره، کلبه هاش دیرتر خراب میشه. شومینه اش با تو. ببینم چه میکنی مادر. بعدش هم میریم توش بپر بپر میکنیم. آره. اینجوریاس...

تیله پنج‌شنبه 5 اسفند 1389 ساعت 21:04

منم اولش دیدم بسته. به خاطر همین تا شروع کردم به خوندن دوزاریم که از جمله همون پولهای مقدسه که هم تو دانی و هم من(!) افتاد ولی خدارو شکر گم نشد. پول مقدسه دیگه!!!
مصیبت وارده را تبریک و تسلیت عرض می نماییم و از خداوند منان آرزوی هلو(بر وزن علو بخونید) درجات برای کلیه آمدگان و رفتگان از دو کرانه زمان را داریم. احتمالا شاگرداش دخلشو آوردن(من حرف س.یاسی هم هیچوقت نمیزنم). میخواست اینقده پزشونو نده!

- آره منم دوزاریم رو قبلا داده بودم بابت پول برق، برای همین اینقدر طول کشید تابیفته.
- هلو درجات دقیقا چه جوریه؟ شما که پیر این طریق هستی و این راه پیمودی به ما هم بگو. طبقه اول یه هلو میدن، طبقه دوم دوتا هلو... اینحوریه؟!؟
- در مجلس ختم اون مرحوم این نآمدگان و رفتگان از دو کرانه زمان سوی تو میدوند هان ای تو همیشه در میان رو یادت باشه باهمون صدای شیفته و حال مخصوصت برامون بخونی. حالی دست بده. گریه ای کنیم.

تیله پنج‌شنبه 5 اسفند 1389 ساعت 21:08

خداییش من اندازه عکسم زشت نیستم ها! این آلوچه با اون ام نرگس شاهدن.
این عکس نارنگی رو پرتقال چیه گذاشتین جلوی اسم مردم؟!


نه عزیزم نارنگی رو پرتقال نیست. سوراخ قفل دره که کلید میندازن توش!

ماه کویر جمعه 6 اسفند 1389 ساعت 00:13

یادش بخیر.. پیره مرد یه بار چمدونشو یسته بود و بست دم کلبه نشسته بود که می خوام برم .
یادش به خیر انقده شلوغ کردیم
انقده دل دل کرد...
آخر نرفت و تموم نقشه های ما واسه تصاحب تفنگ و پیپ و کلاه و ... همش دود شد و رفت هوا

آره یادته؟
رفتیم بست نشستیم جلوی در کلبه؟
بعد دعوامون شد سر اینکه بذاریم بره یا نره. بعد من گیسات رو کشیدم. (!) بعد پیردنج همونطور که اشک توی چشمش جمع شده بود، عینکش جابه جا کردو گفت: دلم برای همین دعواهاتون تنگ میشه، جونورها !!

کلبه دنج جمعه 6 اسفند 1389 ساعت 23:33 http://cozy-cottage.blogfa.com

=))

یه ربعه دارم می خندم.
دستت درد نکنه. خیز از جوونیت ببینی قوری جان. خدا عوضت کنه.


بالاخره که دستم بهتون می رسه. همه تونو زنده زنده می ذارم بالای شومینه.
قاب عکس رو میارم پایین، از میخ روی دیوار آویزونتون می کنم. دونه دونه تونو.


اصلا فهمیدم، اون کله گوزن رو می زنمش رو اون یکی دیوار، شما رو برای درس عبرت ِ هرچی گاگوله،می زنم رو این دیوار

ببین کی گفتم
این خط
این نشون

سلامت باشید، خدا خودتون عوض کنه. ما فقط نقل خاطره کردیم. خدا سایه شما بزرگترها رو سر ما بندازه.

کلبه دنج جمعه 6 اسفند 1389 ساعت 23:36 http://cozy-cottage.blogfa.com

حالا کلبه در حال تعمیره فکر نکنید هر کاری خواستید می تونید بکنید ها.

جم بخورید می زنمتون سر قلاب می فرستم تو رودخونه!

همه تونو

چرا دیگه داد می زنم هیشکی حساب نمی بره؟
چرا واستادید می خندید؟
چی می گی؟ دستتو از جلو دهنت بردار هی داری ریز می خندی و مسخره می کنی؟

این چیه انداختی تو کلاهم؟؟؟؟؟ ملخ؟؟؟؟
واستا ببینم

نرگس خانوم شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 13:03 http://nargesaneh.blogfa.com

حالا شما که وبلاگت نرفته هوا مثلا خیلی فعالی و به روز میکنین؟؟؟

اهه
چه عجب سر زدین به وبلاگتون
تا عنکبوت بسته بود

منم منتظرم وبلاگم بره هوا، یکی بیاد برام پست بزنه! عقده شده برام آخه !!

نرگس خانوم شنبه 7 اسفند 1389 ساعت 13:05

ما هم دقیقا مثل شما اولش نفهمیدیم ایمیل که امد توجیه شدیم...
بهرحال متاسفیم
انشالله که مشکل کلبه آقای دنج یا آقای کلبه دنج یا کلبه دنج آقا و در مجموع همه جوونها حل بشه

در دوردست‌ها یکشنبه 8 اسفند 1389 ساعت 11:42 http://www.farfaraway.blogfa.com

سلام خیلی خوب بود.
البته هیجان زندگانی من در اطراف و اکناف کلبه انقدر بالا نبود. ولی اون یواشکی اومدن و پشت شیشه واستادن و چسبوندن دماغ و دید زدن رو داشتم.
صاب کلبه رو هم همچین پیر تصور نمیکردم. اتفاقا جوانی بودند که آخرین نسل نامبردگان به حساب میومدن و از هیاهوی شهر به کلبه ی ابا و اجدادی پناه برده بودن

اون پی نوشتش از همه بهتر بود

نه اصن همچی فکری نکنی ها،
صاب کلبه یــَک آدم مرموزیه، یـــَــک آدم مرموزیه که نگو.
کلاه میذاره موهای ریخته ش معلوم نشه و الا خیلی سنش بالاتره!
آره اصن اینجوری فک نکن.

noghteh دوشنبه 9 اسفند 1389 ساعت 10:33

ey val aloch.

khahesh "." !

تیله شنبه 21 اسفند 1389 ساعت 13:14

ببخشید اونوقت این انهدام کلبه که علی الظاهر شما رو ناراحت کرده (ولی من مطمئنم که کلی سر ذوقت آورده) هر چند وقت یه بار تکرار شه شما وقت داری پست بزنی براش؟ اگه با صاحابش با هم برن فضانوردی چطور؟ (خودم بزرگت کردمو میدونم که تو اون شرایط یک پست چندرسانه ای بسیار بسیار ریچ میزنی. البته برا رد گم کنی و اعلام تاسف عکس یک لواشک(آلوچه خشک شده در اثر فشاندن اشک) رو ضمیمه ش میکنی) ببم جان آپ کن دیگه.
پی کامنت نوشت: تعریف از خود نباشه ها!! ولی ما تو زندگی بد هیشکیو نمیخوایم حتی شما دوست محترم! فقط هدف یادآوری تواناییهای این آلوچ بود.
پی تر کامنت نوشت: معلومه از بچگیم دوست داشتم وبلاگ بزنم ولی خدا نخواسته؟ چه میشه کرد؟ خونه آلو و ما نداره.

"عکس یک لواشک(آلوچه خشک شده در اثر فشاندن اشک) رو ضمیمه ش میکنی"...

[از این شکلکای از خنده ولوی یاهو مسنجر که هی غلت میخوره نفسش بنده اومده باز میخنده!]


معلوم شد انهدام کلبه کار خودی ها بوده؟ این یه تله بود برا اینکه بچه ها بیان وبلاگ منو بخونن. از بس حسودیم می شد. نمیدونی چقد آدم دور و بر خودش جم کرده بود!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد