هی میگیویم بابامجان سخت نگیر. همین ها که نوشته ای توی وان نوت ۱کپی پیست کن اینجا. طوری نمیشود. هی می گوید نع، باید از زیر بررسی بگذرانم. اردشیر از زیر بررسی گذراندنت را ببرند۲. خوب همین کارها را میکنی که اینجا اینطور خاک می خورد دیگر.
۲. اردشیربردن یا اردشیر شستن: کنایه از مرده شور بردن است. اصولا بکاربردن فحش جایگزین با طنین و واج های مشابه دل آدمی را خنک و زبانش را پاکیزه نگه میدارد. (به نقل از لغت نامه بنده خدا)
(نوشته های زیر تاریخ تولیدش برمی گردد به یک ماه قبل).
یک گونه هایی از بشر اخیرا یافت شده اند که در هفته های آخر اسفند مسافرت می روند و در نوروز خانه تکانی میکنند. بعد خوب خودتان حساب کنید یهو زنگ می زدند میگفتند برویم دیدن فلانی الان؟ نمیشد بگویی که کلهم کمد را ریخته ای بیرون و رفته ای بالای نردبون. مجبور بودی بگی اوهوم، ممنون، و بعدش بگی تقصیر خودته ای نادون. (از بچگی مسجع میگفتم.)
خلاصه فکر میکردیم گونه ی کمیاب و عجیبی هستیم که یکهو به گونه ای برخورد کردیم که قبل از عید سفر میرفتند، توی عید میخوردند و میخوابیدند و بعد از عید خانه تکانی میکردند. این خدا هم عجب مخلوقاتی دارد ها.
----------
واقعا خیلی احساس خوبی به آدم دست میدهد وقتی هرجا میروی عید دیدنی، تا می بینندت (حالا طرف یک ساله ندیدتت ها) بلافاصله بعد از چطوری میگویند: آخ راستی خوب شد دیدمت یه سئوال کامپیوتری داشتم... یا مثلا خوب شد اومدی یه توک پا برو ببین این کامپیوتر ما چشه؟ و در مواردی هم باید جواب پس بدی که: شما پس چی بلدین، این کامپیوتر ما پکیده، خوب یه فکری بکنین دیگه!
به قول استاد معزز : خوب شد ارولوژیست نشدیم وگرنه در دید و بازدیدهای عید که دوستان یاد مشکلاتشون میفتادند، کار سختی داشتیم!
کلا احساس خوبیه این احساس آچار بودن.
------------
بالون، سالاد، بچه، کشک، گاگول، خیلی بی شعوری و .... !
اینها سوژه هایی بود که از این سر مترو تا آن سر مترو مورد بیست سئوالی من و استاد قرار گرفت. نکته اش این است که تخصص داریم در به گند کشیدن هر نوع تفریح سالم! همه چیز هم از آنجایی شروع شد که وقتی باخوشحالی گفتم: کشک؟ گفته شد: برو کشکت بساب! لذا بود که فکری انتقام جویانه مرا فراگرفت و در انتقام، لذتی هست که عمرا در عفو باشد و این شد که آن شد. باشد که درس عبرتی باشد برای سایرین.
--------------
پی نوشت:
اصولا سعی میکنم پاسخ کامنت ها را بدهم. میتوانید یک ماه بعد از نوشتن کامنت با در دست داشتن کدرهگیری و شماره 16 رقمی پشت کارت پاسخ کامنت خود را مشاهده کنید.
یادش بخیر! تفرجگاه خوبی بود. کودکیمان نصفش آنجا گذشت. چقدر میآمدیم با بچههای محل، دور و بر کلبه، بازی میکردیم. اوایل میترسیدیم. قایم میشدیم پشت درخت، نگاه میکردیم به پنجره تا وقتی که یک صندلی گهوارهای پشتش تکان تکان میخورد و شعلههای شومینه بالا بود، نزدیک نمیشدیم. کی جرأت داشت؟ بعد که پیر دنج، کتاب را میبست، عینک را میگذاشت روی کتاب و شعلههای شومینه پایین میآمد، یواشکی خودمان را میرساندیم پشت پنجره. با چه مشقتی روی نوک پالا بلند میشدیم، دماغمان را میچسباندیم به پنجره. چه هیجانی داشت اینکه میتوانستیم توی کلبه را ببینیم. روی میز معمولا پر بود از کتاب و کاغذ و قلم و یک فنجان قهوه نیم خورده و پیپ و یک چیز دیگر که بعدها فهمیدیم بهش میگویند سیگار برگ. بعد چشم که میگرداندی، کنار شومینه چند تا قاب بود از اجداد پیر دنج و عکسهای عجیب و غریب دیگر که هرکدام عالمی داشت زل زدن بهش. بعد چند تا کلاه شکاری و پالتو و چکمه... و بعد تمام هیجان مربوط میشد به قسمتی از دیوار که یک تفنگ بزرگ شکاری بهش آویزان بود. میگفتند مال اجداد ِ پیر دنج بوده و بهش علاقهی عجیبی دارد. میگفتند کسی جرأت نمیکرده نزدیکش شود.
وقتی مطمئن میشدیم پیردنج آن طرفها نیست، شروع میکردیم به شیطنت. وای که چه حالی میداد یک چوب دراز میآوردیم کلاهش را از آن بالا میانداحتیم پایین، قورباغه از لب رودخانه گیر میآوردیم از پنجره میانداختیم تو، کف چوبی کلبه را خیس میکردیم و... وای که اگر پیر دنج می فهمید سر و کله ما پیدا شده، چه قشقرقی به پا میشد. تفنگش را برمیداشت میآمد طرف ما، ماهم با همان دو تا پایمان (چون کسی در آن شرایط پا قرض نمیداد) پا به فرار میگذاشتیم و در میرفتیم. آن وقت پیر دنج میآمد کنار پنجره، چند دقیقهای با تفنگ میایستاد، هی میگفت: اگر دستم بهتان نرسد... ببین اینجا را جکار کردند این جونورها... اگر دستم بهتان نرسد... ولی هیچ وقت دستش بهمان نمیرسید. همیشه در میرفتیم. پیر دنج هم حواسش میرفت پی تفنگ. مینشست همانجا کنار پنجره، خاکش را میگرفت، تمیزش میکرد...
یکبار که جرأتمان بیشتر شد بچه ها مرا شیر کردند از پنجره بروم تو، تفنگ را بیاورم. کلی نقشه کشیدیم. خلاصه با هزار زور و زحمت رفتم تو اولین بار بود توی کلبه میرفتم. همه چیز از نزدیک چقدر اسرار آمیزتر به نظر میآمد. رفتم تا رسیدم نزدیک تفنگ. از نزدیک چقدر بزرگ بود. شاید اندازه قد من میشد. تا دستم را دراز کردم که برش دارم، یکهو یک دستی آمد و یقهام را از پشت گرفت و عین بچه گربهها بلندم کرد. بعد هم چشمهای پیردنج از پشت عینک از فاصلهای نزدیک بهم خیره شد. داشتم قالب تهی میکردم. گفتم کارم تمام تمام است. منتظر بودم با همان تفنگ اجدادی به روح اجدادش پیوند بخورم که یکهو دیدم کلبه سر و ته شد و عین آونگ ساعت دارم تکان میخورم. پیر دنج تکانی به دستش داد و گفت: بچه جان اینجا چکار میکنی؟ با تته پته گفتم : من... ببخشید... اینجا...
(حالا چطور تمامش کنم داستان را. عجب غلطی کردم. یک چیزی الکی تعریف کردم حالا تویش گیر کردم!)
خلاصه همان طور که داشتم عین آونگ تکان میخوردم، چشمم افتاد به پاپیونش. چقدر از این زاویه شبیه گارسونهای جزیره شده بود! (جزیره پاتوق ما بود. یک تکه خشکی وسط رودخانه. میرفتیم توش کلبه میساختیم چه حالی میداد) گفتم: چقدر... شما... شبیه... گارسون...
هنوز جملهام تمام نشده بود که یکهو احساس کردم دارم بالا پایین میروم و صدای مهیبی میآید! پیردنج داشت قاه قاه میخندید! فکر نمیکردم پیردنج هم روزی قاه قاه بخندد. بعد فرود آمدم روی زمین. پیردنج گفت: برو آلوچه! بزن به چاک تا دستم بهت نرسیده!
و من زدم به چاک. باز هم دست پیر دنج به ما نرسید.
بعد از آن زیاد رفتم توی کلبه. با بچهها میرفتیم مینشستیم کنار شومینه، پیردنج عینکش را میزد برایمان کتاب میخواند. داستانهای شکارش را میگفت و کلی داستانهای عجیب غریب دیگر. اذیتش هم میکردیم. یکبار که داشت داستان میخواند، یواشکی کلی فلفل ریختیم توی آتیش شومینه و یکهو دود کرد. زود فرار کردیم. پیردنج که به سرفه افتاده بود همش میگفت: اصلا تقصیر من بود به شما جونورها گفتم بیاید تو... گاگولها ... اگر دستم بهتان نرسد...!
خلاصه کلبه ما که دورتر شد، دیگر کمتر از جلوی کلبه رد میشدیم. بزرگتر شده بودیم. بچه های دیگر آمدند. همهشان هم خوششان میآمد دور و بر کلبه بپلکند و شیطنت کنند. میگفتند خود پیردنج هم که بچه بوده حسابی شلنگ تخته می انداخته.
حالا
وقتی دیدم کلبه بسته شده، آه کشیدم. حیف شد. تفرجگاه خوبی بود. کودکیمان نصفش آنجا گذشت. یادش به خیر.
------------------
اولش فکر کردم حتما من اشتباه کردم. چند بار سعی کردم نشد. ایمیل که آمد فهمیدم نه اشتباه نبوده. وبلاگ کلبه دنج چند روزی است از دسترس خارج شده و تاکنون به منزل مراجعت ننموده است. از کلیه عزیزان تقاضا میشود در صورتی که خبری از این اثر مفقود دارند، به اطلاع رسانده، جمعی را از نگرانی برهانند. شایان ذکر است نامبرده دارای اختلال حواس میباشد.
وقتی تعداد پستهای ذهنیام بیشتر از پستهای ظاهری میشود، میفهمم یک جای کار میلنگد. حالا یا بیوقتی وسرشلوغی است یا بیحسی و بیحوصلگی. در هر حال شما اسمش را بگذارید تنبلی و کاهلی. من هم هی بهانههای تکراری و توجیهات سخیف می آورم. باشد که رستگار شوم.
توی این دوهفته اقلا سی و پنج تا (با آن یکی که خط خطیاش کردم سی و شش تا) مطلب توی ذهنم نوشتهام که هیچ کدام را بیرون نکشیدم. برای همین هی روز به روز کمرنگتر میشود. از بعضیهایش فقط سایه روشنهای خاکستری مانده.
از کوهِ نصفه شب که علاوه بر لذت شبانگاهیش لذت مصاحبت با آدمهای اهل دل و باحال را پیدا میکنی. که توی آن سرمای لرزه افکنِ (!) بالای کلکچال یک تیشرت نخی پوشیده و برایت از طرز پخت انواع غذاهای کرهای حرف میزند و مدام یک چیزی میآورد تعارف میکند که بخوری و از خواصش میگوید. ظاهرا کار هر شبش هست. اول شب میآید مینشیند بالا. تا دم صبح که هوا به لطیفترین درجهاش میرسد صبحانه را با بچههای بالا میزند و میآید پایین. حساب تعداد برگهای درخت گردو را هم دارد.
از غار که دوباره رفتیم سکوتش را شکستیم و برگشتیم. نمیدانید چه حسی است توی جنگل هوا تاریک شده باشد و تو ندانی این راهی که میروی به مقصدی که میخواهی ختم میشود یا نه. اصلا به جایی ختم میشود یا نه! شاید هم به لانه گرگی، شغالی، خرسی... این میشود که تندتر میدوی. و هراس دلپذیری توی دلت چنگ میزند. از همان هراسها که وقتی بچه بودی و کتاب پسرک غارنشین را میخواندی میآمد توی دلت. کنجکاوی، ماجراجویی و یک جور دیوانگی خاص!
از اسکله و کشتی و کابین و ناخدا و آن قطب نمای قجری. مردک آن چنان با آب و تاب تعریف میکرد که دلت میخواست صاف توی چشمش نگاه کنی و بعد یکهو با صدای بلند بزنی زیر خنده. جوری که خودش هم به خنده بیفتد و با آب و تاب بیشتری تعریف کند.
از تله کابین که جایش را داد به بالون.
و ...
از زندگی که بیخیالش میشوی. انگار که نه انگار دارد پلیدانه میخندد و خوشیت را انگولک میکند. اعصابت را میساید. نداشتههایت را به رخت میکشد و مدام عرصه را تنگتر میکند. هر چه خود را سختتر نشان میدهد، بیشتر بهش دهن کجی میکنی. اینجوری حرصش درمیآید. اما کاری از دستش ساخته نیست. میدانم. عین اسپند روی آتش است. دارد میمیرد از حرص. اما باز هم میرویم دنبال خوشی. خودمان را میزنیم به بی خیالی. اینجوری کبود میشود از حرص.
گفت: چرا در گودر نیستی؟ اینجا و آنجا و ...؟
گفتم : وقتی به دوستی های واقعیم گند میزنم دیگر غلط اضافه نمیکنم. از پس همینها که دارم برنمیآیم. الان یک لیست افراد رنجیده خاطر دارم که باید زنگ بزنم خاطر مکدرشان را به خاطر بی معرفتی های پی در پی ام از رنجیدگی خارج کنم. (استعداد گند زدن به جمله را هم دارم). آن وقت گودرم کجا بوده.
دقیقا همین که نه، اما توی همین مایه ها جوابش را دادم.
گفت : چه ربطی داشت؟
گفتم: نمیدانم. این حس آزارم میدهد. ربطش را خودت جور کن.
هستم. می آیم. میخوانم و آرام برمیگردم. اما دلم میخواهد اصلا نباشم.
بله. گم و گور شده بودم. از همین تریبون عذرخواهی رسمی میکنم. فشار کار بود و بیوقتی مضاعف. به قول بچهها کار دوبله، همت دوبله. یهو آموزش و پرورش یادش آمد که باید سیستم ذغالیاش را از داس به ویندوز بیاورد. هیچ. پروژه 6 ماهه را یک ماهه میخواستند. که البته رسما سه ماه شد.
مدیرپروژه جدید که یادتان هست؟ از همین تریبون معرفیاش کردم. آن جملهی " به نظر خوش اخلاق و چیزفهم میآمد" را همین جا از پشت همین تریبون پس میگیرم. دودستی. لااقل بخش "چیزفهمی"اش را که به شدت خدشه دار کرد. چیز نفهم. اعصاب خورد کن. از نظر مدیریتی صفر. رسما دیوانهمان کرد. فشار کار اینقدر اذیت نمیکرد که این آدم. میگفت این کار و این کار و این کار را تا فردا انجام دهید. دیمی. نه تصوری از حجم کار داشت. نه تخمینی از زمان انجامش. بعد هم ادعایش می شد. و تهدید میکرد که طبق اصول ِارزشیابیِ نمیدونم چیچی ِ کوفت، شما خیلی کمتر از درصدهای تقسیم شده کار کردید. بعدا که حسابتان را چک کردید شاکی نشوید! آخه ای چیزنفهم! تو خیلی مدیریت بلد بودی؟ تو اصلا چیکارهی این پروژه بودی؟ جز اینکه با اعصاب چند طفل معصوم بازی کردی؟ (این طوری نگاه نکنید. میدانم طفل معصوم سنخیتی با شرارت آلوچگان ندارد. حالا شما فرض کنید که عیبی ندارد!)
بله عرض میکردم. از پشت این تریبون عرض میکردم. این تریبون چرا اینقدر کج است؟ پس شما این مدت چی را آماده میکردید؟ بلندگو هم که خراب است. انتهای سالن صدای من را دارند؟ بله، عرض میکردم. زمانهی غریبی است. زمانهای که از رسانهی صوت وتصویر تقدیر به عمل میآید به خاطر روشنگریهایش و آن مطبوع کذا. آدم می ماند چه بگوید. هی میخواهم وارد این بحثها نشومها...
پاسخ کامنتها را دادهام. این دوستیهای وبلاگی آدم را ذوق زده میکند .قول میدهم پدیدار باشم. اینجا را گردگیری کنم. به همه سر بزنم و شرارت را به اینترنت بازگردانم. از اینکه مدتی در این تارنما آرامش حکم فرما بود، معذرت میخواهم.
والسلام علیکم.
آلوچة الدوله دیلمی.
پی نوشت 1: بالاخره "گم و گورشدگان" تمام شد. خانوادهای را از نگرانی رهانید. من که نفهمیدم آخرش چه مفهومی داشت. هر کس فهمیده، از همین تریبون اعلام کند.
پی نوشت 2: فکر میکنم باید به فکر گرد آوری مجموعه کلمات قصار استاد باشم. از نظر مفهوم که حرف ندارد. صنایع ادبی هم که به وفور موج میزند. به عنوان مثال به این جمله دقت کنید:
«هر کس در این دنیا دنبال یک بامبول است. ما دنبال چه بامبولی هستیم؟»
واج آرایی ب و ل را با تمام وجودتان حس میکنید؟!
دوشنبه 12:
مدیر پروژه جدید معرف حضور شد. به نظر خوش اخلاق و چیزفهم می آمد. فقط خیلی خودش را لوس کرد. طول جلسه هی خمیازه می کشید و نظر می داد که خوب این بسه، بریم سر بحث بعدی. بعد هم سرش را گذاشت روی میز. انگار نه انگار جلسه رسمی است و رئیس دارد حرف می زند. هنوز نیامده مثلا حس کرده بود خیلی صمیمی است. امیدوارم رئیس به زودی ادبش کند.
سه شنبه 13:
مساله این است رفتن یا نرفتن. هی می نشینیم فکر می کنیم. هر بار به یک نتیجه می رسیم. نهایتا کار به استخاره کشید. خیلی بد آمد. حالا مشکل دو تا شده. استاد می خواهد برود ببیند چه خبر است که اینقدر بد آمده؟! حالا مساله این است: چگونه و به چه روشی می توان وی را بیخیال کرد؟
چهارشنبه 14:
وی بیخیال نشد. نهایتا به خیر گذشت. یک مشت آدم مزخرف.
جمعه 16:
پرسید: تهش میخوای چیکاره بشی؟ گفتم : گوگل!
هان؟؟! یعنی چی؟
یعنی میخوام تو گوگل کار کنم. میدونم خیلی دوره. ولی کافیه بهش فکر کنی، اون وقت نزدیک میشه. همیشه چیزهای عجیبه که برای آدم ایجاد انگیزه می کنه. وقتی خسته میشم به این فکر میکنم. اونوقت حس میکنم هنوز خیلی انرژی دارم. تو هم مثلا میتونی از الان به وال مارت فکر کنی. غیرمنطقی نیست. دست یافتنیه. کافیه اعتقاد داشته باشی که دست یافتنیه! همین!
حرفم که تمام شد، چند دقیقه به نگاهم خیره ماند. چیزی نگفت ولی در برق نگاهش، تاثیر حرفم را دیدم.
یکشنبه 18:
من جدا از زمستان امسال ممنونم که مراعات حال انسان های موجود در خانه ای را کرد که سازنده اش هیچ گونه وسایل گرمایشی اعم از شوفاژ و بخاری (وحتی لوله گاز!) برای آن در نظر نگرفته بود.
دوشنبه 19:
مدتی بود صدای تی وی پریده بود. چندین بار زنگیدیم به شرکتش، سایتش را سر زدیم، بردیم پیش فروشنده، هربار یک چرت و پرتی تحویل داد. یکبار گفت مشکل سرویس پک 3 است. یکبار گفت مشکل سون. یکبار گفت آپدیت کنید و ... وقتی دیگر مطمئن شدیم سوخته، بردیم پیش فروشنده گفت: اِ به شما نگفته بودم؟ باید نرم افزار جدیدش را بخرید. سیستم شبکه های دیجیتال عوض شده. با قبلی نمی شود.
مسخره.
البته در مجموع بعد از تحفیش لازم، خوشحال شدم. با نود افتتاحش کردیم.
اینجا گفتم اگر کسی به مشکل مشابه برخورد کرد، اعصاب و روانش را مورد خوردشدگی قرار ندهد. بل اشاره ای کند تا سی دی را به قیمت گزاف بهش بدهیم!
پنج شنبه 22:
حضور در صحنه ی عده ای همراه با دیش دام دارام بود. برای سال بعد گروه ارکست در نظر گرفته شده.
دوشنبه 26:
دیده اید آدم وقتی مهمان دعوت می کند اگر خدای نکرده در خانه او بلایی به سر مهمان بیاید حتی در حد بریدن دستش، شرمنده ی او می شود و مدام با خود فکر میکند که نکند کوتاهی او باعث آن اتفاق شده...
روز آخر ماه صفر همیشه این حس را دارم. شرمندگی رفتن میهمانی در خانه میزبان...
سه شنبه 27:
استاد معتقد است طبیعت دچار اختلال حواس شده و فکر کرده باید با ربیع الاول، بهار بیاید. من هم فکر میکنم فریب خورده. داریم تلاش میکنیم به دامان ملت برگردد.
چهارشنبه 28:
چرا پورتو باید گل به آن مسخرگی بزند و کسی هم اعتراض نکند؟ این درد را باید به کجا برد؟ چه کسی پاسخ قلب مجروح آرسن ونگر را می دهد؟ هان؟
پنج شنبه 29:
خانه تکانی چیز خوبی است. به شرطی که یهو کل خانه را کن فیکون نکنی بعد آخر شب جایی برای خواب پیدا نکنی. پیشنهادات من از این قرار است:
- بیرون روی کارتن بخوابیم. هم هوا خوب است هم بیشتر در دل اجتماع می رویم.
- پشت بام بخوابیم. آنتن موبایل و تی وی کارت بهتر می گیرد.
- ایستاده بخوابیم. توی گینس ثبت کنیم.
- با طناب گهواره درختی درست کنیم و از سقف آویزان کنیم. برای خوابیدن در جنگل های استوایی در سفر به دور دنیا آمادگی پیدا می کنیم.
- روی وسایل بخوابیم. از فردایش غیب گویی کنیم. (ر. ک. مرتاض های هندی)
- اصلا نخوابیم و آنقدر بیدار بمانیم تا همه چیز سرجایش برود و جا باز شود. تا ما باشیم کن فیکون نکنیم!