ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
اگر سقم و مرض ابتلا نبودم، اینجا اقامتم نبود.
به هزار امید، این دل علیل، گره زدهام به دریچههای مشبک زرّینت. شاید شفا بگیرد برود رد کارش.
من که قطع امید کردهامش. کار کار خودت است حضرت سلطان!
میبینی؟
مردم به همین یک ذره گرد و خاکی که به پا شده می گویند: طوفان!
همین مختصر شوری که به پا کرده شده نقل محافل.
هرجا میروی صحبت از باد توفنده ای است که چند روز پیش شهر را زیر و رو کرده.
آمار تخریب و آوار می دهند.
حق دارند بیچاره ها...
طوفان ندیده اند.
اگر فقط یک لحظه دچار چشمهایت می شدند...
چند بار باید بگویم
که حرفی برای گفتن ندارد
بهار،
بی تو؟!
پینوشت ۱ : من اگر حرفی برای گفتن دارم، چون «تو» را دارم!
پینوشت ۲ : بهار، سر ناسازگاری گذاشته با این دل بدصاحب. مدام ابر و باران میفرستد. طبیب حاذق به ضرس قاطع امضا کرده که باد و باران خوب نیست برای این دل سقیم.
پی نوشت ۳ : هنوز هم اینجا کنج معتمدی است که بیشتر از چند دست «کتاب چهره» و «به علاوه»ی جناب گوگل و باقی از این دست، دوستش میدارم!