عاشق برفم!
عاشق همین تکه های سفیدی که صبورانه از آن بالا پایین می آیند و محو می شوند در سفیدی یکدست.
هر چقدر هم دلتنگ باشم، عمیق ترین نقطه دلم را قلقلک می دهد!
پ.ن.1:
این حس سرزندگی و اشتیاقی که برف می دهد را در خیلی ها دیده ام، ناخودآگاه.
پ.ن.2:
یکی میگفت، ذاتش را اینطور آفریده خدا، شاید برای روزهای سرد زمستان که آدم را کسل و افسرده می کند.
پ.ن.3:
فکر کنم اگر خرس هم بودم بی خیال خواب زمستانی می شدم، بلند میشدم میرفتم برف بازی!
«جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای ازمردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد.
درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم.»
پ 1:
این قسمت از نامه بابالنگ دراز به جودی رو خیلی دوست داشتم.
پ 2:
کلا کتاب بابالنگ دراز رو خیلی دوست داشتم!
از آن فرصت هایی بود که یک لحظه باید تصمیم بگیری. ریسک کنی و بگویی بله. و بعد تازه بشینی فکر کنی ببینی عجب کاری قبول کردی!
از همان فرصت هایی که خیلی ها ممکن است برایشان پیش بیاید و عاقلانه فکر کنند و بگویند نه! چون لوازم کار را ندارند یا تجربه ای ندارند یا شهامت به دریا زدن را ندارند.
اما من همیشه از این ریسک های زندگی خوشم می آید. مثلا اگر همین الان بیایند بگویند یک موقعیت شغلی هست توی گوگل که باید همین الان بلند شوی بروی. اصولا یک آدم عاقل می نشیند فکر میکند که چقدر زبان بلد هست، چقدر کار می داند، چقدر تجربه دارد چقدر شرایط مهاجرت دارد و .... اما من بدون اینکه فکر کنم می گویم بله! چون آنقدر هیجان این تغییر زیاد هست که قبول کنم و بعد بنشینم فکر کنم و شرایط را هر طور شده هموار کنم. این شهامت ریسک کردن را دوست دارم. یک جنون آنی باید بهت دست بدهد تا قبول کنی! حس کسی را دارم که یک چیزهایی از فرود با چتر می داند اما وسط یک جنگل از بالای هلیکوپتر یکهو می گویند بپر پایین.
هیجانش آن قدرها زیاد نبود اما اینقدر یهویی بود و متفاوت، که خودم گیج شده بودم. گفتند دور روز دیگه بلند شو برو فلان دانشگاه درس بده! آن هم چی؟ مدار منطقی که 7 سال پیش خواندی و یکبار هم بعدا دوره نکرده ای و ذخیره و بازیابی اطلاعات که با آن استاد آنتیک در مجموع ده صفحه جزوه هم نگفته بود. هر کسی جای من بود میگفت: درس را باید بلد باشی، تجربه درس دادن می خواهد و ...
اما من با همان پیش زمینه جنونی که خدمتتان عرض کردم، گفتم باشه کاری نداره که! و خودم را انداختم در هچلی که عمقش -پیش خودمان بماند- نسبتا زیاد بود!
بچه هایش سر به هوایند. به تنها چیزی که فکر نمی کنند درس است. دانشگاه را طبق عادت مدرسه آمده اند. ولی استاد ها جالبند. فضا سالم است. دغدغه های شهری در آن راه باز نکرده. جو خوبی دارد. اولین جلسه ای که رفتم حس کردم تصمیم درستی گرفتم. کلا جنون آنی خوشایندی بود!
مدتیه خونمون شده پر پشه. یعنی همینجوری که نشستیم دویست تا پشه هم دورمون دارن میگردن با مسالمت تمام زندگی می کنن بامون. بعد عین تولیدی هی زیاد میشن. هرچی میکشی باز هی بیشتر میشن. اصن یه وضعی.
تفریحات مختلفی ساختیم ازش. مثلا تو دو دیقه هر کی بیشتر پشه بکشه. یا مسابقه میذاریم هر کی بتونه یه پشه تو مشتش بگیره بدون اینکه آسیب ببینه. بعدشم آزادش کنه. حالا همین کار رو با دوتا پشه همزمان بکنه و... این قبیل تفریحات سالم پشه ای.
تو فکر افتادم بگیریم بسته بندیشون کنیم صادر کنیم برای یه کشوری طرفای چین که از این آت و آشغالا می خورن. والا. شاید یه جزیره دور افتاده شرقی باشه که مردمانش عاشق پشه باشن. صبح ها نون پنیر پشه بخورن. ظهرها پشه پلو و شبها کوکوی پشه. کسی چه میدونه؟
روزی یه بسته صدتایی قشنگ درمیاد. یعنی پشه ای صد تومن هم که حساب کنیا، میشه بسته ای ده هزار تومن. بعد فکر کن تو ماه میشه، سیصدهزار تومن. سیصد تومنم سیصد تومنه دیگه. یه گوشه این زندگی رو میگیره. بد میگم بگید بد میگی.
فکرای بیزینسیم زیاد شده.
رفته بودم عطر بخرم. عطر خریدن اینجوری خوب است.
تورا بندازند یک جای بزرگ که هر مدل عطری که فکرش را میکنی، داشته باشد. بدون دغدغه اینکه به فروشنده هی بگویی «نه از این خوشم نیامد یکی دیگه بده»، بروی و عطرها را خودت برداری، یکی یکی بو کنی و بعد یک نفس عمیق رویش بکشی تا ته مانده بویش را حس کنی. هر وقت هم که حس کردی بوها قاطی شده، یک کاسه قهوه که گذاشته زیر عطرها را برداری بو کنی و بوی تلخ قهوه انگار همه چیز را بشوید و دوباره بروی سراغ قفسه بعدی.
اینجوری حس خریدن عطر هم کلی لذت دارد.
خیلی وقت بود میخواستم بروم. دو ساعتی داشتم تویش چرخ میزدم. میدانستم چه میخواهم اما مشکلم این بود که زبان مخصوص عطر خریدن را بلد نبودم. راهنما داشت. چند تا خانم آن وسط هی میگشتند و میگفتند:«میتونم کمکتون کنم؟» بعد هی می پرسیدند: «تلخ میخوای یا شیرین؟ گرم یا خنک؟...» ولی من گرم و خنک و تلخ و شیرین نمی فهمیدم. اصلا بو را که با این چیزها نمیشناسند. بو را باید با حس ها شناخت. میخواستم مثلا بوی سرخوشی بدهد، بوی دلتنگی عشق، بوی یک حس قوی. سرخوشی یک آدمی که رفته توی یک دشت رازقی، اول صبح که نسیم خنکی هم می آید. بویی که اولش حس تنهایی گنگی بدهد و آخرش یکجور اضطراب عشق. بویی که تو را معلق نکند در هوا. ببردت به یک جای دور. گرم و مطمئن.
اصلا همین اول و آخر داشتن. اینها را زبان عطریشان نمیفهمید. «بو» یک اول دارد یک آخر. یعنی همان اول که نفس را تو میبری یک بو دارد، و بعد که نفست را بیرون می دهی ته نشین می شود در مشامت. آن وقت بوی دوم همیشه فرق دارد با بوی اول. بوی دوم است که باید آن حس اضطراب شیرین قلقلکت بدهد.
خوب اینها را نمی فهمیدند که.
آخرش یک بو گرفتم که معلقم میکند در هوا. هربار یکجا می بَرَدَم. اما هر چه هست احساس خوبی دارد. بوی هدیه گرفتن یک دسته گل زنبق است، بی هوا، یک روز بهاری، وقتی آسمان ابری است، کنار یک صندلی چوبی.
اصلا دقیقا همین بو را می دهد.
این دقیقا همان بخش از زندگی بود که باید می ایستادم، از خودم می پرسیدم: آیا همه چیز راضی کننده است؟ و بعد اگر جواب منفی بود، زیر تیغ جراحی می بردمش و بخش های آزاردهنده را جدا میکردم.
تصمیم سختی بود. ولی لازم بود.
مدتی بود که می فهمیدم چیزی دارد آزارم میدهد ولی به روی خودم نمی آوردم. دست کم فکر میکردم باید تحمل کنم تا زمان بگذرد. یا اینکه حلش کنم. این دفعه رودرواسی را کنار گذاشتم و طی جلسه مفصلی که با خودم گذاشته بودم، فهمیدم که دیگر نمیخواهم این کار ادامه دهم. مهمترین عاملش استرس زیاد ناشی از پروژه بود که روی من بود و دلیل اصلیش استراتژی غلط پروژه بود. دو راه بود یا باید استراتژی درست می شد یا من کنار می کشیدم. کلا روند کار قابل اصلاح بود، به خصوص که نظراتی که میدادم اکثرا مورد موافقت قرار میگرفت. اما استراتژی خیلی سرسخت تر بود. چندبار غیر مستقیم گفتم، اما رئیس اصلا نظرش این نبود. این موضوع به انضمام یک سری دلایل دیگر که به پروژه مربوط نمیشد، مثل عدم تفاهم فکری در یک سری مسائل اساسی تر چیزی بود که باعث شد به این نتیجه برسم که علیرغم تمام وقت و سرمایه ای که برای این کار گذاشتم، باید تمامش کنم. استعفا بدهم کلا بیایم بیرون.
خیلی طبیعی بود که رئیس جا خورد. بعد از کلی کلنجار رفتن فقط بصورت موقت پذیرفت.
دلم میخواست همه چیز تمام می شد اما امکان پذیر نبود.
حالا چیزی که پیش رو دارم چند ماه تعلیق است. آن هم به شرطی که سناریوی استراتژی جدید یعنی چیزی که فکر میکنم درست است را تحویل بدهم.
درست است که دندانی که درد میکرد را نکندم ولی آمپول بی حسی زدم! سبک شدم.
هرچند فکر ادامه دادنش چند ماه دیگر برایم خوشایند نیست. اما اقلا فهمیدم برای حذفش نباید یک تکه از کاغذ را پاره کنم. باید با پاک کن آرام آرام پاکش کنم تا کمرنگ و کمرنگ تر شود. اگر چه ممکن است جای پاک کن روی کاغذ بماند و دورش سیاه شود.
اینجوری بهتر است.
این که ننوشتنم را هر بار بیندازم گردن سرشلوغی و ازدحام کارها، دیگر برای خودم هم حنایش رنگی ندارد. میدانم که این نیست. یک رابطه مستقیم دارد با نخواندن. وقتی نخوانی اشتهای نوشتنت کم می شود و وقتی بخوانی ناگزیر دلت میخواهد بنویسی. اصلا کلمات خودشان سرریز میشوند و احساس میکنی همین الان باید بروی یکجا بنویسی. مثل همین الان.
1. اینکه همیشه یه سری چیزا هست که نمیدونی. پس هیچ وقت نباید زود قضاوت کنی.
2. اینکه به انسان بودن بقیه احترام بذاری. حتی اگه مزخرف ترین عقاید رو برای تو شرح میدن.
3. اینکه غرق روزمرگی نشی. غرق عادت نشی. به هیچ چیز عادت نکنی. به بوییدن عادت نکنی. وقتی یه گل میبینی انگار بار اولیه که میبینی. با تمام وجود بوش کنی. به دیدن عادت نکنی. دیدن چیزایی که برات لذت داره. به شنیدن عادت نکنی. شنیدن چیزایی که کیف میکنی باهاشون. به حس کردن عادت نکنی. به آسمون عادت نکنی. به زمین عادت نکنی. به راه رفتن عادت نکنی. به هیچ چیز، حتی به لذت نفس کشیدن عادت نکنی...
4. اینکه زندگی نباید بگذره. بلکه باید زندگی کنی. اونجور که میخوای بگذرونیش. اونجور که میخوای بسازیش. عمر زود میگذره. جوونی هم.
4. اینکه بدونی چی میخوای.