دل گیجه

مروری بر جهالت های یک مهندس تازه به دوران رسیده

دل گیجه

مروری بر جهالت های یک مهندس تازه به دوران رسیده

قرص جوشان

این روزهای وسط مرداد تصمیم گرفته‌ام سرما بخورم. ولی دل نمی‌دهد. هی دل دل می‌کند. می‌آید و می‌رود. اصلا شلغم که نباشد چه فایده؟

این شد که رفتم سراغ قرص جوشان.

از آن جوگیرهای روزگار است. تا آب می‌بیند، کلی هارت و پورت می‌کند. مثل نوشابه که می‌ریزی توی لیوان. کف می‌کند و بالا می‌آید. باد کله‌اش که می‌خوابد، جوش و خروش از سرش می‌افتد. بعد می‌بینی نصف لیوان هم نیست. همه‌اش قیل و قال بوده و جوگیری.

از این آدم ها دیده‌ام توی زندگی.



خاکشیر

علی الاصول وبلاگ، هویتش به زود تازه کردنش است و علی القاعده، وبلاگ را برای عده ای مخاطب می نویسند و علی الرواج، مهمل نوشتن اسمش وبلاگ نوشتن نیست.

این که یک روانپریش مالیخولیامسلک بیاید هر از گاهی برای خودش چرندیاتی به هم ببافد و برود، نشد وبلاگ که.

همین.

زیاده عرضی نیست.

نیامدم از حال و روزم بگویم.

آمدم مختصر عرضی به جناب کریم بگویم و بروم. 

خاکشیر را دیده ای از هر یک مشت دوانگشتش شن است و شستنش هم کار هر کس نیست و هر قدر هم که بشویی آخرش چند دانه شن موقع هورت کشیدن ته لیوان به چشمت میخورد؟

همین. خواستم بگویم ما خاکمان، قاطی زیاد دارد. به کرمت آن طور که بلدی بشورمان!


روزمرگی


دلت می‌خواهد روزمرگی بنویسی.


 

دلت می‌خواهد همین جوری بی‌مقدمه با هر چه کلمه که می‌آید، روزمرگی بنویسی.


از همینجا که،


 از خواب بلند می‌شوی، یک دل ضعفه‌ای ته دلت را قلقلک می‌کند. بعد به سبک جدیدی که این روزها، صبحانه را غذا می‌خوری می‌روی سر یخچال می‌بینی چیزی نیست. می‌آیی توی راه از یکی از همین ساندویچی‌های کثیف زیر پل، یک همبرگر می‌خری و توی راه با ولع گاز می‌زنی.


 


سوار یک پراید که دست کمی از پیکان‌های دهه شصت ندارد، می‌شوی. راننده از این پیرمردهای سرحال دوست داشتنی ست که انگار همیشه از زندگی راضی بوده‌اند. دختر جوانی دست تکان می‌دهد. با اینکه صبح اول وقت است، از چهره‌اش پیداست خسته است. دویست متر جلوتر میخواهد پیاده شود. پیرمرد برمی‌گردد خطاب به دخترک می‌گوید : صاحاب شرکتی؟ دخترک با کمی مکث جواب می‌دهد: نه. می‌پرسد: بابات سرمایه داره؟ کمی برآشفته می‌گوید: چطور؟ می‌گوید: آخه برا ده قدم میخوای پول بدی. دخترک می‌خندد و آرام می‌گوید: نه فقط خسته‌م.


 


و تو به خستگی فکر می‌کنی. به نگاه آدم‌ها به زندگی. به پیرمرد. به دخترک.


 


می‌رسی می‌بینی یک عالمه برگه‌ی فکس شده روی میزت جمع شده. از، به، احتراما به استحضار می‌رساند، ارسال گردیده است، امضا.


 


یک عالمه پیج باز شده روی صفحه که مرتب از این یکی به آن یکی می پری و به سر و سامان رساندن امورات این سامانه‌ی بی سامان. آن وسط‌ها هم چند تا وبلاگ و سوشال نت و خبر و انترتینمنت(!) یواش باز میکنی که هر بار حوصله‌ات سر رفت یا لود صفحه‌ای طول کشید بروی سراغشان و کمی به خمیازه‌ات استراحت دهی!


 


 چشمت به یک عکس می‌افتد. دلت هوای لاو استوری‌های جنگ جهانی دوم می‌کند. عشق‌هایی که یک دو سه چند دیدار شاید بیشتر نبوده و بقیه‌اش همه‌اش انتظار بوده و نامه و انتظار و خاطره و باز هم انتظار. بعد هم یا به قاب عکسی تبدیل شده گوشه دیوار و زنی که رنج سال‌های تنهایی را به دوش کشیده و فرزندی که از پدر تنها یک تصویر دارد . یا به زندگی آرامی بعد از طوفان‌های سخت جنگ.
 ملاقات‌هایی کوتاه و پر از شور و دلهره در ویران‌ترین جنگ جهان. جدایی‌های طولانی و تهدید هر لحظه‌ی بی‌بازگشت بودن این رفتن. تراژدی‌هایی دوست داشتنی. 


 


 تقویم را ورق می‌زنی. این روزهای سی و یکم همیشه یک جورعجیبی غافلگیرت می‌کنند. درست وقتی فکر می‌کنی ماه تمام شده انگار خدا یک روز دیگر هدیه می‌دهد! یک روز دیگر فرصت برای کارهایی که باید در این ماه می‌کردی و نکردی. بی‌وفاست. تا می‌آیی عادت کنی به بودنش، شش ماهه دوم می‌رسد.


 


یک پیامک از یک دوست قدیمی می‌آید. می‌مانی که جوابش را بدهی یا زنگ بزنی یا اصلا بلند شوی بری دیدنش. چند ماهی ست سراغی ازش نگرفته‌ای و هر چه می‌گذرد هی سخت‌تر می‌شود عذرخواهی این مدت.


 


یاد پروژه‌های باز زندگی می‌افتی. کارهایی که باید بکنی. کارهایی که شروع شده ولی به فرجام نرسیده. کارهایی که تا نزدیکی‌های پایان رفته اما به دلیلی رها شده. کارهایی که به دیگران قول انجامش را داده‌ای. تمام این پروژه هایی که فلگ "دان" نخورده‌اند، فقط استرس زندگی را بیشتر می‌کنند. هر وقت یک بدبختی کوچک سراغت بیاید مثل قطار همه‌شان پشت سرهم می آیند جلوی چشمت و روی اعصابت رژه می‌روند. تازه این به غیر از کارهایی است که دوست داری و داشته‌ای همیشه که انجامشان بدهی و هنوز سراغشان نرفته‌ای.


 


حس می‌کنی دچار روزمرگی شدی. احتیاج به تصمیمی داری که زندگی را تکان دهد. اگرچه تکان کوچکی باشد. مثل یکسال و نیم پیش.  یک نه لرزان اما محکم.


 


فکس‌ها تمام می‌شود. بیمه شده‌های مفلوک دیگر می‌توانند برای خدمات پرسلین لامینیت و پارسیل آکریلی و سینوس لیفت به روش close همراه با بایومتریال، پولشان را از بیمه بگیرند. دکترها وقتی استعلام کنند، پرونده بیمار قفل می‌شود و کسی دیگر امکان تقلب پیدا نمی‌کند. مملکت به خوبی و خوشی خواهد چرخید زین پس.


 


پیام دوست را جواب می‌دهی با یک شوخی کوتاه. اینطور بهتر است تا اینکه جوابش یک پروژه شود.


 

همه چیز خوب و خوش تمام می‌شود.


حتی سربازی که بعد از هفت سال از جنگ برگشته و قرارشان روز آخر هر ماه نزدیک غروب، کنار نیمکت آخر ایستگاه قطار بوده، و دخترک مثل هر ماه این هفت سال ناامیدانه از نیمکت بلند می‌شود که برود و سرباز گوشه پیراهنش را می‌بیند که پشت دیوار محو می‌شود و در آخرین لحظات همدیگر را پیدا می‌کنند!


 

جامانده




آهای،

شما که هربار مدادتراشم، کیفم، کفشم(!) را توی مدرسه جا می‌گذاشتم می‌گفتید آخر یک روز خودت را هم جا می‌گذاری، با شمایم.


خیالتان راحت شد؟



خودم را جا گذاشته‌ام.




نوروز

گفتم نوروز، تا یادم نرفته بگویم خواستم روز از نو کنم که دیدم بــــَه، روز از نو روزی از نو شد. این شد که با یک بولدوزر افتادم به جانش. 


بعله. عرض میکردم. 


این تعطیلات کرخت‌کننده نوروز -به انضمام تعطیلات قبل و تعطیلات بعدش -که بخصوص امسال دست به دست هم دادند- ما هم البته بهشان دست دادیم با اضافه کردن چند روز مرخصی-،-،- خیلی برای بشریت مضر هست ها. اغلب بشریت مشکل لخ لخ کشیدن خودشان بعد از این خوشی بیرحمانه را تجربه کرده‌اند. اما در مورد بخش‌هایی از این بشریت، حادثه ناگوارتر بود. در حدی که مثلا نیاز باشد صبح شنبه زنگ بزنند و آدرس محل کار را بگیرند که کجا بود اصلا! و بعد حالا پسوردم چی بود؟! و بعد هم طبیعتا کلا جریان چی بود و من اینجا چیکار میکنم؟! 

 

بعله. و یا مثلا مثل امروزی یک نفر بیاید احوالشان را سخت بپرسد و ماچی هم حواله کند و بعد ایشان بر و بر نگاهش کنند که خانم فلانی چرا اینقدر مرا تحویل می‌گیرد و بعد که حادثه تمام شود مثلا یکی دوساعت بعدتر حتی، یادشان بیاید که این که خانم فلانی نبود که! خانم فلانی بود که ازقضا کمی تا قسمتی هم فامیل است! اصلا خانم فلانی چه ربطی به آنجا داشته و من چرا این فکر را کردم و چه کسی بود صدا زد : اوهوی؟! 


حالا این خانم فلانی که فکر کردم فلانی است را مرتب هم می‌بینم ها! نه اینکه دورادور بشناسم! فقط خدا را شکر که تسلیت نگفتم و الا گندش در می‌آمد!
 

 

حالا این فراموشی‌ها و کرختی‌ها و ... بخشی از ماجراست. بخشی هم مربوط به فعالیت مغزی می‌شود که مثلا سیم تلفن را وصل نکرده‌ای به مودم ای دی اس ال و نمیدانی چرا وصل نمی‌شود اینترنت؟! و یک نفر آسمان جُل بیاید بهت بگوید که سیم تلفن بهش وصل نیست! و تو هزار و یک توجیه بیاوری که همزمان داشتی مودم وایمکس هم ست می‌کردی و یک لحظه اشتباه کردی. اما چه سود؟! این ننگ را باید با کدام لکه گیر چند آنزیمه شست؟ آیا این فقط به کُندمغزی برمی‌گردد؟ یا به مشکلات دیگر ذهنیک هم برمی‌گردد؟ اصلا می‌رود یا برمی‌گردد؟ باری. این قصه سر دراز دارد.  

 

 

همه ی اینها یک‌طرف، این دل صاحاب مرده هم همان‌طرف.

دست خط

یکی* از گندهایی که کامپیوتر به زندگیم زده، همین خط است. پیشرفت عجیبی داشته در جهت سقوط. کلا از خوش نویسی (یادش بخیر پسرک بازیگوشی که آنروزها از هری پاتر و بی ام و ِ باید بیرون میکشیدمش و در تعلیم خط فرومیکردمش!) و خوانا نبودن (در حدی که دکتر کنار دستم باشد میگویم قربان دستت این را بنویس!) گذشته و رسیده به جایی که خودم حالم به هم میخورد.


یعنی اگر به کاغذی که رویش چیزی نوشته باشم بنگری، پنداری که گویی ردیفی از حیوانات اهلی و غیراهلی بسان خرچنگ و کروکدیل و میکروپاکیسفالوزاروس** در یک اجتماع یکدست در حالی که ترانه "گل گندم مال من..." می سرایند، روانه ی باغ وحش شده اند. 

اصلا خودکار توی دستم جا نمیگیرد. همه اش زیر سر همین تکنولوژیات و مصادیق عینی ماهوی آن یعنی کامپیوتر و موبایل است. از بس که همه چیز را تایپ میکنم. از کار و احوال گرفته تا تسک لیست و خردجمعی. 


کار به جایی کشید که چند روز پیش لیست خرید را به صورت نقاشی شده دادم به استاد. یعنی یکسری خط خطی که شبیه میوه جات و سبزیجات و تنقلات دیگر بود. نتیجه اش هم این شد که استاد به جای موز، بادمجان و به جای گل کلم، قارچ، و به جای شامپو روغن خریده بود! البته نقاشیم هم بد نیست. گورخرهای خوبی میکشم. سر سوزن ذوقی هم دارم.



----
* سایر گندها متعاقبا باطلاع میرسد.

** Micropachycephalosauru : مارمولک کوچک سر ضخیم. 

تورم


تورم چیز خوبی است کلا. وقتی میروی شیر بگیری میبینی نسبت به هفته پیشش هیچ تغییری نکرده یکهو جا میخوری. اصلا ذوقت کور می شود. لامروت ها گرانش نکردند. یامثلا توی کیسه هوا نامردها چند تا چیپس انداخته اند. یا خیلی چیزهای دیگر. اصلا تورم توی هر چیزی خوب است. مثلا میگویند طرف تورم شانس دارد. یعنی شانسش زیاد است. هی زیاد تر هم میشود. یا تورم پارتی. یعنی پارتیش کلفت است. (به پارتی زیاد رفتن هم می گویند.) یا مثلا طرف دچار تورم ایربگ شده. یعنی ایربگش بادکرده، خدا بهش رحم کرده. یا همین تورم مغزی که میگویند توی آلودگی هوا از هر سه نفر یک نفر ژنتیکش دچار اختلالات میشود، مغزش ورم میکند. 

خوب اینها خیلی خوب است. اصلا آدم لازم است کمی مغزش ورم داشته باشد. و الا با زندگی چه جور کنار بیاید. مثلا همین خود من. از همین جا اگر بشمرید تا سی نفر میتواند خیالتان راحت باشد. من جای ده نفر متورم شده ام. به کل مختل. نه اینکه فکر کنید خدای نکرده عقل از سرم پریده. نه. فقط کمی شیرین میزنم. باید زودتر از یک دکتر با تخصص شیرینی حواس پنجگانه و قوه فکریه، وقت بگیرم. گرایش روان پریشی های مزمن. بروم صاف توی چشم هایش زل بزنم و بگویم : خودتی. آن وقت برایم یک نسخه بنویسد بپیچد دور ساندویچ. که هر از چندی صبح ها شام بخورم. شب ها یکی دو قدم بروم و برگردم. با گربه هایی که سرشان را کرده اند توی آشغال ها منطقی حرف بزنم. لباس نارنجی متمایل به آبی گلدار بپوشم. دستهایم را وقت حرف زدن از گوش هایم آویزان کنم. هرچند وقت یکبار موبایلم را سر و ته بگیرم. به مالیات بر ارزش افزوده دقت کنم. به هیچ کرکی اطمینان نکنم. و موقع خوردن آب طالبی سرم را بالا بگیرم.

اگر اینها را رعایت کنم زود خوب میشوم. فقط حیف که گاهی یک پروانه، یک سیب زمینی، یک نگاه، یک حرف، یک تبسم نمی گذارد. دوباره مشاعرم تورم میکند. توهم میزنم. توهم شیرین. باید به دکتر بگویم. هر چه زودتر. میترسم لاعلاج باشد.


جنون سرد کوهستان!

من نمیدانم چرا آدم ها فکر میکنند در سرمای زیر صفر توی بالکن خوابیدن بی عقلی است؟! 


کدام عاقلی هوای رقیق کوهستانی و سکوت عمیق و بی مرز ِ شب و تاریکی یکدستِ شب ابری کوهستان که حتی ماه هم از پشت ابرهای منتظر باریدن، مجال بیرون آمدن ندارد را رها میکند و میرود کنار بخاری میخوابد؟
 

هو هوی باد بپیچد توی کوه، توی روستای پایین پا که چند چراغی هنوز تویش سو سو می زند و صدای سگ ها و شغال هایی را بیاورد که از سر شب شروع کرده اند به گاه گاه پارسی، ناله ای، شاید هم تسبیح و تمجیدی. 


بعد هم نزدیک سحر، باد که دیگر خودش را به کوه و درخت می کوبد، قطرات ریز باران را با خود بیاورد و روی صورتت بپاشد، و تو را بلند کند. در حالیکه استخوان های بینی ات یخ بسته و پلک هایت به سختی باز و بسته می شوند اما هیجان این عظمت شب، این لحظه های آغازین سحر، این زیبایی باران، این نجوای باد که با صدای اذان آمیخته شده خواب را از چشم های تازه برهم گذاشته ات بگیرد و مدت ها خیره شوی به این شکوه طبیعت. 


هان؟ نه کدام عاقلی به این آدم میگوید دیوانه؟! یا کدام دیوانه ای به این آدم می گوید عاقل؟!  

 

اصلا عقل چیست؟ جنون چیست؟ گیرم که جنون. آدمیت جنون می خواهد. جنون های گاه و بی گاه. آدمیت طبیعت را میخواهد که با روحش بازی کند. روحش را رها کند توی کوه و دشت و دریا. روح اگر در فضای بسته در و دیوار بماند، می پوسد. در قواعد عقل و عرف بماند، سخت می شود. روح را باید هر از چندی رها کنی. توی طبیعت. توی خیال. بگذاری برای خودش جست و خیز کند و خودت دست به زیر چانه، خیره شوی، نگاهش کنی و ببینی که چطور سر زنده تر از قبل پیشت باز می گردد. 
 

 

بله. آدمیت جنون لازم دارد.  
 

چای و ویندوز 8

یک روز ابری که سرت درد کند برای کار نکردن. حوصله کار نداشته باشی. کار هم حوصله ات را. سایت هم بالا نیاید به خاطر وب کانفیگ کوفتی. و یک لیست بلند بالا از کارهای مانده با آن پوزخند مسخره اش.
 و یک سکوت دلگیر در چند قدمی آدم هایی که کشتی هایشان هر کدام جایی به گل نشسته و با یک هدفون توی گوش، دور خودشان خط چین کشیده اند که کسی وارد نشود شاید این تنهایی حالشان را بهتر کند.
 و فن کامپیوتر صداهای عجیب غریب از خودش تولید کند که مثلا شوخی کرده باشد فضا را تلطیف کند. مسخره. 


و تو مانده باشی در حسرت اینکه الان توی یک حیاط سرد نشسته باشی زیر آفتاب. با یک استکان چای کنارت. و کمی اینترنت. و بزنی ویندوز 8 فاینال را دانلود کنی و حالش را ببری. اصلا همینجور چند ساعت میخکوبش باشی.
کشفش کنی و از این کشف یک جور حس تحول رخنه کند در وجودت. و بعد دلگرم شوی. مصمم تر شوی. به اینکه بزنی به خط اپلیکیشن نوشتن برای 8. گور بابای هر چی دندانپزشک که میخواهد اسناد بیمه اش را سیستماتیک کند.

اما نه چای هست توی یک حیاط سرد نه ویندوز 8. شاید نوشتن در یک جای خلوت و دنج آرام کند یک برنامه نویس بی حوصله را.

نیو پراجکت!

دقیقا از همان لحظه ای که فکر کردم استعفا کار خودش را میکند و حالا نوبت تجربه یک زندگی با آرامش و بی دغدغه است و انجام تمام کارهای عقب مانده ای که  همیشه میخواستم روزی با خیال آسوده بروم سراغشان... هیچ. میخواستی چه بشود. آن یکی شرکت زنگ زد و من هم عین گراز قبول کردم. حالا ممکن است صفت قبول کردن در گراز مشهود نباشد. اما در هر صورت حس یک گراز خام را داشتم که عین کانگورو پشت پا میزند به تمام آمال و آرزوهایش. حتی اگر کانگورو هم پشت پا زدن بلد نباشد.  

 

بگذریم. البته یک ماهی نفس کشیدم. رفتم سراغ یکی دو پروژه عقب مانده زندگیم. که یکیش رانندگی بود. و چند تای دیگر. اما به جاهای خوبش که داشت میرسید این کار جدید پیش آمد. متوسط روزی 10 - 11 ساعت پشت کامپیوتر بودم. شبها خسته و دیروقت می رسیدم. حس کردم افتاده ام توی یک چرخ دنده ای که نمی ایستد. رفتم باشگاه ثبت نام کردم که اقلا روزی دوساعت ورزش، روغن کاریم کند. بهتر شدم.  

 

کلا تجربه خوبی بود و هست. اما دل خوش کرده ام به محدود بودنش. توی سراشیبی افتاده ولی هنوز تمام نشده. دارد کش می آید. گفته بود شش ماه. وارد ماه هفتم شده ایم ولی چشمم آب نمیخورد زودتر از دو ماه دیگر تمام شود. 

 

فقط دارم دعا میکنم قبل از آنکه انگیزه هایم تمام شود پروژه تمام شود. 

این بود توجیهات من برای نبودن.