اینکه وقتی داری شلغم داغ کنار شومینه می خوری دفتریادداشتت را بگذاری روی پایت و از توی ویکی-پدیا بلند بلند خواص شلغم را بخوانی و احساس کنی آرسنیک و روبیدیم ِ آن دارد حالت را بهتر می کند، یعنی زندگی.
سرفههایش هنوز مانده ولی در سه روز هفت و نیم تا آمپول ، خوک هم بود خوب شده بود! (پیش خودمان بماند هی یواشکی توی آینه نگاه میکردم دماغم سربالا نشده باشد!)
----------
آخه من چقدر باید حرص بخورم.هان؟ با خودش هم به دلایلی الان اصلا نمیشه حرف زد. خوب آدم مجبور میشه این همه حرص رو یه جا خالی کنه دیگه. با این که بدمم میاد اینجوری شیکسته پیکسته نوشتم، که خالی شم. کجایند عبرت گیرندگان؟ هان؟؟
--------
مدتی است قلمم که هیچ، زبان هم هیچ، مغزم هم حوصله شرح دادن ندارد. مثلا به جای اینکه بگویم: در پی تماس دیروز آقای فلان مبنی بر فلان که در جلسه مورخ فلان مصوب شده بود و با توجه به اینکه صحبت های آقای فلان با فلان به نتیجهای نرسید، فلذا لازم شد جلسهای دیگر برای فلان کار در فلان روز بگذاریم که مناسب ترین مکان به نظر فلانجا میآید، میگویم: فردا بلند شو بیا به این آدرسی که میگم.
یا مثلا به جای اینکه بگویم: دیروز صبح از خواب برخواستم و بعد از نرمشی کوتاه، قوری را از چای خوش عطری پر کرده بر سر کتری که قل قل کنان ترانه صبحگاهی میخواند، گذاشتم. سپس صبحانهای سرشار از کره و پنیر و مربا و گردو فراهم کرده و با لذت مشغول خوردن شدم؛ میگویم: حوصله ندارم ریختت ببینم!
البته در این مورد جمله دوم خلاصه شده جمله اول نبود، ولی برای آدمی که اعصاب دیدنش را نداری تازه به زور هم میپرسد "چه خبر؟" که کاربرد دارد!
کلا مدتی است هرچه میخواهم بگویم آنقدر خلاصه میکنم که چیزی از تهش باقی نمیماند. این میشود که اصلا شروعش نمیکنم که زود تمام شود. بعد من میمانم و سکوتی که یه عالمه حرف از میانش عبور کرده و نمانده است. مثل گذرگاهی که در خلوت شب نگاه می کنی بی خبر از آنهمه رهگذر با شتاب که در روز از میانش گذشتهاند.
بعد اینطور می شود که وقتی کسی می پرسد: چه میکنی؟ میگویم: زندگی.
و وقتی می خواهم تعریف کنم یک راست می روم سراغ صفحه آخر. چه اهمیتی دارد صفحه های میانی؟
این همه را گفتم که بگویم شرح ما وقع نخواهید. دل ِ شرح ندارم!