دل گیجه

مروری بر جهالت های یک مهندس تازه به دوران رسیده

دل گیجه

مروری بر جهالت های یک مهندس تازه به دوران رسیده

شلغم

اینکه وقتی داری شلغم داغ کنار شومینه می خوری دفتریادداشتت را بگذاری روی پایت و از توی ویکی-پدیا بلند بلند خواص شلغم را بخوانی و احساس کنی آرسنیک و روبیدیم ِ آن دارد حالت را بهتر می کند، یعنی زندگی.

مراضت - بلاهت - حزانت

نه اینکه خوب باشد که آدم نتواند پلک‌هایش را هم باز کند‌ها. ولی می‌چسبد آدم بخوابد سرجایش بعد هی تند تند برایش شلغم و سوپ و فرنی و لبو و نشاسته و لیمو و پرتقال و این چیزها بیاورند. خصوصا وقتی که یک ذره بهتر شده باشی بعد لای پلک‌هایت را باز کنی، ببینی یک نفر مشتاقانه تند و تند مواد به سویت گسیل میدارد. بعد دوباره چشم‌هایت را ببندی و یک آخ و دوتا سرفه هم به آن اضافه کنی! ها، این مراضت هم دنیایی دارد ها!

سرفه‌هایش هنوز مانده ولی در سه روز هفت و نیم تا آمپول ،  خوک هم بود خوب شده بود! (پیش خودمان بماند هی یواشکی توی آینه نگاه میکردم دماغم سربالا نشده باشد!)



----------


دختره پاک عقلش رو از دست داده. میدونستم آخر ِ چهار سال چت کردن شبانه روزی همین مدل ازدواجه‌ها ولی نه اینجوری. پسره پاکستانی الاصله. چندسالی عربستان زندگی کردن و بعدا هم قصد داره بره انگلیس. حالا دختره میخواد باهاش ازدواج کنه بره پاکستان زندگی کنه. یا خدا! اصلا نمی‌تونم تصور کنم دونفر که نه زبون مشترک دارن (انگلیسی هردوشون دست و پا شکسته اس( نه مذهب مشترک، نه فرهنگ مشترک چطور می‌تونن با هم زندگی کنن؟
اون هم چه جور تفاوت فرهنگی؟ دختری که تو ایران آزاد و بدون قید و بند خاصی زندگی کرده، قیافه ش رو هرجور دلش خواسته کرده، هرچیز دلش خواسته پوشیده، چطور می‌تونه با فرهنگی زندگی کنه که هنوز خیلی‌هاشون ابرو برداشتن دختر رو بد می‌دونن، شلوار جین پوشیدن رو پشت پا زدن به سنت می‌دونن، دامن کوتاه و یقه‌ی فلان رو گناه نابخشودنی می‌دونن و هزار تا چیز عجیب و غریب دیگه. البته برای ما عجیب و غریبه برای اونا کارای ما عجیبه. خوب البته طبیعیه که یه چیز تو دو فرهنگ متفاوت دو تا معنا بده و نمیگم تفاوت فرهنگ و رسومات باعث میشه که دو نفر نتوونن باهم زندگی کنن، اما آخه چه جور تفاوتی؟ کلا هندی‌ها و پاکستانی‌ها یک اخلاقی که دارن درک نکردن همین تفاوت فرهنگه. فکر می‌کنن همه باید عین اونا باشن! یک جورایی اعتماد به نفسشون خیلی بالاست وخودشون رو محور میدونن و بقیه باید مثل اونا بشن! درسته که هفده سالی هست که از جمعشون بیرون بودم، اما بالاخره یه سری افکارو رفتارها هست که به زمان ربطی نداره. یادمه یه بار توی مدرسه (هند) یکی از بچه‌ها گیر داده بود که چرا شما برای عروسی لباس سفید می‌پوشین؟ باید قرمز بپوشین! هرچی می‌گفتم بابا ما مدلمون اینجوریه. می‌گفت این کار مسیحی‌هاست. شما فرهنگتون غربیه! حالا هرچی بگو بابا اصلا غرب کیلو چند. هزار ساله مرسومه تو ایرانیا لباس عروس سفید باشه. بازم میگفت نه شما ایرانی‌ها خیلی غرب زده این! (یکی از نشانه‌هاش هم با قاشق غذا خوردن بود! که البته دیگه الان خودشون هم با قاشق می‌خورن ولی هنوز یه عده شون بد می‌دونن) البته همه چون ذهنیتی که از هندی‌ها دارن، فیلماشون هست، ممکنه خیلی این حرفا رو باور نکنن. ولی اگه کسی هند رفته باشه میدونه که واقعیت زندگی اونجا یک دنیا با فیلم‌هاشون فرق میکنه. یادمه همیشه تو کلاس زبان معلم که محل تولد رو می‌پرسید تا میگفتم بمبئی، قیافش رمانتیک آلود! میشد میگفت آخی! فیل هم دیدی؟ زناشون خیلی خوشگلن؟!؟ این بازیگر رو میشناسی؟ اون خواننده رو دیده بودی؟!؟! ولی یه ترم تا گفتم زنه قیافش شیش در چهار شد گفت: آو! دتز آوفول!! بعد تعریف کرد که یه هفته رفته اونجا با این که در بهترین هتل با شوهرش بوده یه هفته‌ی دیگه‌ی سفرش رو کنسل کرده با گریه برگشته ایران! اینقدر که اوضاع اسف بار بوده و ...! حالا منظورم به بدبختی مردماش نبود. منظورم به ذهنیت یک دختر ایرانی نازپرورده بود از یک کشورو فرهنگ یک کشور و واقعیت زندگی کردن با اون فرهنگ. حالا هند هرچی بود پاکستان همونه یه لول بدتر! نشونش هم این که مامان پسره از الان گفته فامیلاتون تو عروسی ای که قراره ایران بگیریم (دوتا عروسی قراره بگیرن) یه وقت با دامن کوتاه و لباس باز نیان‌ها. ما بد میدونیم!! حالا نه تو عروسی که میخوان اون ور بگیرنا که آدم میگه خوب بده دیگه براشون. تو عروسی که قراره اینور بگیرن. حالا فک کن دختره چقدر باید همرنگ اونا بشه! اونم دختری که...
...

آخه من چقدر باید حرص بخورم.‌هان؟ با خودش هم به دلایلی الان اصلا نمیشه حرف زد. خوب آدم مجبور میشه این همه حرص رو یه جا خالی کنه دیگه. با این که بدمم میاد اینجوری شیکسته پیکسته نوشتم، که خالی شم. کجایند عبرت گیرندگان؟ هان؟؟



--------


به اطلاع می‌رساند پس از واقعه‌ی جانگداز و تأثربار خشک شدن سرو خانگی ملقب به «سروعشق!» در حادثه جابجایی خاک و ابتلا به بیماری «ریشه خشک شدگی» و آب شدن ذره ذره‌ی این دلبند مقابل چشمان والدینش! و پس از برگزاری مراسم چهلم وی به یاد آن سرو همیشه سبز و برای تسلای خاطر بازماندگان پنج عدد بامبوی زپرتی خریداری شده و جایگزین شد که دو تای آن بلافاصله به لقای ابدی شتافتند و الباقی هم چنان سعی می‌کنند که جای آن مرحوم را پر کنند.
 در عکس بخشی از آن مرحوم را ملاحظه میکنید!

اعصاب مصاب

مدتی است قلمم که هیچ، زبان هم هیچ، مغزم هم حوصله شرح دادن ندارد. مثلا به جای اینکه بگویم: در پی تماس دیروز آقای فلان مبنی بر فلان که در جلسه مورخ فلان مصوب شده بود و با توجه به اینکه صحبت های آقای فلان با فلان به نتیجه‌ای نرسید، فلذا لازم شد جلسه‌ای دیگر برای فلان کار در فلان روز بگذاریم که مناسب ترین مکان به نظر فلانجا می‌آید، می‌گویم: فردا بلند شو بیا به این آدرسی که میگم.

یا مثلا به جای اینکه بگویم: دیروز صبح از خواب برخواستم و بعد از نرمشی کوتاه، قوری را از چای خوش عطری پر کرده بر سر کتری که قل قل کنان ترانه صبحگاهی می‌خواند، گذاشتم. سپس صبحانه‌ای سرشار از کره و پنیر و مربا و گردو فراهم کرده و با لذت مشغول خوردن شدم؛ می‌گویم: حوصله ندارم ریختت ببینم!

 البته در این مورد جمله دوم خلاصه شده جمله اول نبود، ولی برای آدمی که اعصاب دیدنش را نداری تازه به زور هم می‌پرسد "چه خبر؟" که کاربرد دارد!


کلا مدتی است هرچه می‌خواهم بگویم آنقدر خلاصه می‌کنم که چیزی از تهش باقی نمی‌ماند. این می‌شود که اصلا شروعش نمی‌کنم که زود تمام شود. بعد من می‌مانم و سکوتی که یه عالمه حرف از میانش عبور کرده و نمانده است. مثل گذرگاهی که در خلوت شب نگاه می کنی بی خبر از آنهمه رهگذر با شتاب که در روز از میانش گذشته‌اند. 

بعد اینطور می شود که وقتی کسی می پرسد: چه میکنی؟ میگویم: زندگی.

و وقتی می خواهم تعریف کنم یک راست می روم سراغ صفحه آخر. چه اهمیتی دارد صفحه های میانی؟


این همه را گفتم که بگویم شرح ما وقع نخواهید. دل ِ شرح ندارم!