ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
دلت میخواهد روزمرگی بنویسی.
دلت میخواهد همین جوری بیمقدمه با هر چه کلمه که میآید، روزمرگی بنویسی.
از همینجا که،
از خواب بلند میشوی، یک دل ضعفهای ته دلت را قلقلک میکند. بعد به سبک جدیدی که این روزها، صبحانه را غذا میخوری میروی سر یخچال میبینی چیزی نیست. میآیی توی راه از یکی از همین ساندویچیهای کثیف زیر پل، یک همبرگر میخری و توی راه با ولع گاز میزنی.
سوار یک پراید که دست کمی از پیکانهای دهه شصت ندارد، میشوی. راننده از این پیرمردهای سرحال دوست داشتنی ست که انگار همیشه از زندگی راضی بودهاند. دختر جوانی دست تکان میدهد. با اینکه صبح اول وقت است، از چهرهاش پیداست خسته است. دویست متر جلوتر میخواهد پیاده شود. پیرمرد برمیگردد خطاب به دخترک میگوید : صاحاب شرکتی؟ دخترک با کمی مکث جواب میدهد: نه. میپرسد: بابات سرمایه داره؟ کمی برآشفته میگوید: چطور؟ میگوید: آخه برا ده قدم میخوای پول بدی. دخترک میخندد و آرام میگوید: نه فقط خستهم.
و تو به خستگی فکر میکنی. به نگاه آدمها به زندگی. به پیرمرد. به دخترک.
میرسی میبینی یک عالمه برگهی فکس شده روی میزت جمع شده. از، به، احتراما به استحضار میرساند، ارسال گردیده است، امضا.
یک عالمه پیج باز شده روی صفحه که مرتب از این یکی به آن یکی می پری و به سر و سامان رساندن امورات این سامانهی بی سامان. آن وسطها هم چند تا وبلاگ و سوشال نت و خبر و انترتینمنت(!) یواش باز میکنی که هر بار حوصلهات سر رفت یا لود صفحهای طول کشید بروی سراغشان و کمی به خمیازهات استراحت دهی!
چشمت به یک عکس میافتد. دلت هوای لاو استوریهای جنگ جهانی دوم میکند. عشقهایی که یک دو سه چند دیدار شاید بیشتر نبوده و بقیهاش همهاش انتظار بوده و نامه و انتظار و خاطره و باز هم انتظار. بعد هم یا به قاب عکسی تبدیل شده گوشه دیوار و زنی که رنج سالهای تنهایی را به دوش کشیده و فرزندی که از پدر تنها یک تصویر دارد . یا به زندگی آرامی بعد از طوفانهای سخت جنگ.
ملاقاتهایی کوتاه و پر از شور و دلهره در ویرانترین جنگ جهان. جداییهای طولانی و تهدید هر لحظهی بیبازگشت بودن این رفتن. تراژدیهایی دوست داشتنی.
تقویم را ورق میزنی. این روزهای سی و یکم همیشه یک جورعجیبی غافلگیرت میکنند. درست وقتی فکر میکنی ماه تمام شده انگار خدا یک روز دیگر هدیه میدهد! یک روز دیگر فرصت برای کارهایی که باید در این ماه میکردی و نکردی. بیوفاست. تا میآیی عادت کنی به بودنش، شش ماهه دوم میرسد.
یک پیامک از یک دوست قدیمی میآید. میمانی که جوابش را بدهی یا زنگ بزنی یا اصلا بلند شوی بری دیدنش. چند ماهی ست سراغی ازش نگرفتهای و هر چه میگذرد هی سختتر میشود عذرخواهی این مدت.
یاد پروژههای باز زندگی میافتی. کارهایی که باید بکنی. کارهایی که شروع شده ولی به فرجام نرسیده. کارهایی که تا نزدیکیهای پایان رفته اما به دلیلی رها شده. کارهایی که به دیگران قول انجامش را دادهای. تمام این پروژه هایی که فلگ "دان" نخوردهاند، فقط استرس زندگی را بیشتر میکنند. هر وقت یک بدبختی کوچک سراغت بیاید مثل قطار همهشان پشت سرهم می آیند جلوی چشمت و روی اعصابت رژه میروند. تازه این به غیر از کارهایی است که دوست داری و داشتهای همیشه که انجامشان بدهی و هنوز سراغشان نرفتهای.
حس میکنی دچار روزمرگی شدی. احتیاج به تصمیمی داری که زندگی را تکان دهد. اگرچه تکان کوچکی باشد. مثل یکسال و نیم پیش. یک نه لرزان اما محکم.
فکسها تمام میشود. بیمه شدههای مفلوک دیگر میتوانند برای خدمات پرسلین لامینیت و پارسیل آکریلی و سینوس لیفت به روش close همراه با بایومتریال، پولشان را از بیمه بگیرند. دکترها وقتی استعلام کنند، پرونده بیمار قفل میشود و کسی دیگر امکان تقلب پیدا نمیکند. مملکت به خوبی و خوشی خواهد چرخید زین پس.
پیام دوست را جواب میدهی با یک شوخی کوتاه. اینطور بهتر است تا اینکه جوابش یک پروژه شود.
همه چیز خوب و خوش تمام میشود.
حتی سربازی که بعد از هفت سال از جنگ برگشته و قرارشان روز آخر هر ماه نزدیک غروب، کنار نیمکت آخر ایستگاه قطار بوده، و دخترک مثل هر ماه این هفت سال ناامیدانه از نیمکت بلند میشود که برود و سرباز گوشه پیراهنش را میبیند که پشت دیوار محو میشود و در آخرین لحظات همدیگر را پیدا میکنند!