ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
«جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای ازمردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد.
درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم.»
پ 1:
این قسمت از نامه بابالنگ دراز به جودی رو خیلی دوست داشتم.
پ 2:
کلا کتاب بابالنگ دراز رو خیلی دوست داشتم!
عاشق شخصیت جودی هستم !
یه وقت نری تا یک ماه دیگه ها! بنویس. نوشته هات دوست داشتنی ان
نه نرفتم. نگران نباش. همینجا پشت پنجره بودم داشتم چرت میزدم!
لایک به این قسمت آورده شده!
کتاب رو نخوندم، اما خوشم اومد، اگه یه روزی، یه جوری، به دستم برسه، خوشم میاد بخونم ش :)
بیا بگیرش. گذاشتمش رو همون صندلیه که برف روش نشسته. برفا رو بزنی کنار پیداش میکنی