دل گیجه

مروری بر جهالت های یک مهندس تازه به دوران رسیده

دل گیجه

مروری بر جهالت های یک مهندس تازه به دوران رسیده

ته تیلات خود را چگونه گذرانده شدید؟

هی میگیویم بابامجان سخت نگیر. همین ها که نوشته ای توی وان نوت ۱کپی پیست کن اینجا. طوری نمیشود. هی می گوید نع، باید از زیر بررسی بگذرانم. اردشیر از زیر بررسی گذراندنت را ببرند۲. خوب همین کارها را میکنی که اینجا اینطور خاک می خورد دیگر. 

 


۱. این وان نوت را شما هم میشناسید؟ یادم بندازید یکبار شرح حالش را بگویم. خیلی نرم افزار پاک و باخدایی است. آدم شرمنده اش می شود اینقدر که خوب است. 

۲. اردشیربردن یا اردشیر شستن: کنایه از مرده شور بردن است. اصولا بکاربردن فحش جایگزین با طنین و واج های مشابه دل آدمی را خنک و زبانش را پاکیزه نگه میدارد. (به نقل از لغت نامه بنده خدا) 

 

 

 

 

(نوشته های زیر تاریخ تولیدش برمی گردد به یک ماه قبل). 

 

 

یک گونه هایی از بشر اخیرا یافت شده اند که در هفته های آخر اسفند مسافرت می روند و در نوروز خانه تکانی میکنند. بعد خوب خودتان حساب کنید یهو زنگ می زدند میگفتند برویم دیدن فلانی الان؟ نمیشد بگویی که کلهم کمد را ریخته ای بیرون و رفته ای بالای نردبون. مجبور بودی بگی اوهوم، ممنون، و بعدش بگی تقصیر خودته ای نادون. (از بچگی مسجع میگفتم.)
خلاصه فکر میکردیم گونه ی کمیاب و عجیبی هستیم که یکهو به گونه ای برخورد کردیم که قبل از عید سفر میرفتند، توی عید میخوردند و میخوابیدند و بعد از عید خانه تکانی میکردند. این خدا هم عجب مخلوقاتی دارد ها. 

---------- 


واقعا خیلی احساس خوبی به آدم دست میدهد وقتی هرجا میروی عید دیدنی، تا می بینندت (حالا طرف یک ساله ندیدتت ها) بلافاصله بعد از چطوری میگویند: آخ راستی خوب شد دیدمت یه سئوال کامپیوتری داشتم... یا مثلا خوب شد اومدی یه توک پا برو ببین این کامپیوتر ما چشه؟ و در مواردی هم باید جواب پس بدی که: شما پس چی بلدین، این کامپیوتر ما پکیده، خوب یه فکری بکنین دیگه!
به قول استاد معزز : خوب شد ارولوژیست نشدیم وگرنه در دید و بازدیدهای عید که دوستان یاد مشکلاتشون میفتادند، کار سختی داشتیم!
کلا احساس خوبیه این احساس آچار بودن. 


------------ 


بالون، سالاد، بچه، کشک، گاگول، خیلی بی شعوری و .... !
اینها سوژه هایی بود که از این سر مترو تا آن سر مترو مورد بیست سئوالی من و استاد قرار گرفت. نکته اش این است که تخصص داریم در به گند کشیدن هر نوع تفریح سالم! همه چیز هم از آنجایی شروع شد که وقتی باخوشحالی گفتم: کشک؟ گفته شد: برو کشکت بساب! لذا بود که فکری انتقام جویانه مرا فراگرفت و در انتقام، لذتی هست که عمرا در عفو باشد و این شد که آن شد. باشد که درس عبرتی باشد برای سایرین. 

 

-------------- 

 

 پی نوشت:

اصولا سعی میکنم پاسخ کامنت ها را بدهم. میتوانید یک ماه بعد از نوشتن کامنت با در دست داشتن کدرهگیری و شماره 16 رقمی پشت کارت پاسخ کامنت خود را مشاهده کنید. 

تفرجگاه دنج


یادش بخیر! تفرجگاه خوبی بود. کودکیمان نصفش آنجا گذشت. چقدر می‌آمدیم با بچه‌های محل، دور و بر کلبه، بازی می‌کردیم. اوایل می‌ترسیدیم. قایم می‌شدیم پشت درخت، نگاه می‌کردیم به پنجره تا وقتی که یک صندلی گهواره‌ای پشتش تکان تکان می‌خورد و شعله‌های شومینه بالا بود، نزدیک نمی‌شدیم. کی جرأت داشت؟ بعد که پیر دنج، کتاب را می‌بست، عینک را می‌گذاشت روی کتاب و شعله‌های شومینه پایین می‌آمد، یواشکی خودمان را می‌رساندیم پشت پنجره. با چه مشقتی روی نوک پالا بلند می‌شدیم، دماغمان را می‌چسباندیم به پنجره. چه هیجانی داشت اینکه می‌توانستیم توی کلبه را ببینیم.  روی میز معمولا پر بود از کتاب و کاغذ و قلم و یک فنجان قهوه نیم خورده و پیپ و یک چیز دیگر که بعدها فهمیدیم بهش می‌گویند سیگار برگ. بعد چشم که می‌گرداندی، کنار شومینه چند تا قاب بود از اجداد پیر دنج و عکس‌های عجیب و غریب دیگر که هرکدام عالمی داشت زل زدن بهش. بعد چند تا کلاه شکاری و پالتو و چکمه... و بعد تمام هیجان مربوط می‌شد به قسمتی از دیوار که یک تفنگ بزرگ شکاری بهش آویزان بود. می‌گفتند مال اجداد ِ پیر دنج بوده و بهش علاقه‌ی عجیبی دارد. می‌گفتند کسی جرأت نمی‌کرده نزدیکش شود.


وقتی مطمئن می‌شدیم پیردنج آن طرف‌ها نیست، شروع می‌کردیم به شیطنت. وای که چه حالی میداد یک چوب دراز می‌آوردیم کلاهش را از آن بالا می‌انداحتیم پایین، قورباغه از لب رودخانه گیر می‌آوردیم از پنجره می‌انداختیم تو، کف چوبی کلبه را خیس می‌کردیم و...   وای که اگر پیر دنج می فهمید سر و کله ما پیدا شده، چه قشقرقی به پا میشد. تفنگش را برمی‌داشت می‌آمد طرف ما، ماهم با همان دو تا پایمان (چون کسی در آن شرایط پا قرض نمی‌داد) پا به فرار می‌گذاشتیم و در می‌رفتیم. آن وقت پیر دنج می‌آمد کنار پنجره، چند دقیقه‌ای با تفنگ می‌ایستاد، هی میگفت: اگر دستم بهتان نرسد... ببین اینجا را جکار کردند این جونورها... اگر دستم بهتان نرسد... ولی هیچ وقت دستش بهمان نمی‌رسید. همیشه در می‌رفتیم. پیر دنج هم حواسش می‌رفت پی تفنگ. می‌نشست همانجا کنار پنجره، خاکش را می‌گرفت، تمیزش می‌کرد...


یکبار که جرأتمان بیشتر شد بچه ها مرا شیر کردند از پنجره بروم تو، تفنگ را بیاورم. کلی نقشه کشیدیم. خلاصه با هزار زور و زحمت رفتم تو اولین بار بود توی کلبه می‌رفتم. همه چیز از نزدیک چقدر اسرار آمیزتر به نظر می‌آمد. رفتم تا رسیدم نزدیک تفنگ. از نزدیک چقدر بزرگ بود. شاید اندازه قد من می‌شد. تا دستم را دراز کردم که برش دارم، یکهو یک دستی آمد و یقه‌ام را از پشت گرفت و عین بچه گربه‌ها بلندم کرد. بعد هم چشم‌های پیردنج از پشت عینک از فاصله‌ای نزدیک بهم خیره شد. داشتم قالب تهی می‌کردم. گفتم کارم تمام تمام است. منتظر بودم با همان تفنگ اجدادی به روح اجدادش پیوند بخورم که یکهو دیدم کلبه سر و ته شد و عین آونگ ساعت دارم تکان می‌خورم. پیر دنج تکانی به دستش داد و گفت: بچه جان اینجا چکار می‌کنی؟ با تته پته گفتم : من... ببخشید... اینجا...

(حالا چطور تمامش کنم داستان را. عجب غلطی کردم. یک چیزی الکی تعریف کردم حالا تویش گیر کردم!)

خلاصه  همان طور که داشتم عین آونگ تکان می‌خوردم، چشمم افتاد به پاپیونش. چقدر از این زاویه شبیه گارسون‌های جزیره شده بود! (جزیره پاتوق ما بود. یک تکه خشکی وسط رودخانه. می‌رفتیم توش کلبه می‌ساختیم چه حالی می‌داد) گفتم: چقدر... شما... شبیه... گارسون...

هنوز جمله‌ام تمام نشده بود که یکهو احساس کردم دارم بالا پایین می‌روم و صدای مهیبی می‌آید! پیردنج داشت قاه قاه می‌خندید! فکر نمی‌کردم پیردنج هم روزی قاه قاه بخندد. بعد فرود آمدم روی زمین. پیردنج گفت: برو آلوچه! بزن به چاک تا دستم بهت نرسیده!

و من زدم به چاک. باز هم دست پیر دنج به ما نرسید. 


بعد از آن زیاد رفتم توی کلبه. با بچه‌ها می‌رفتیم می‌نشستیم کنار شومینه، پیردنج عینکش را می‌زد برایمان کتاب می‌خواند. داستان‌های شکارش را می‌گفت و کلی داستان‌های عجیب غریب دیگر. اذیتش هم می‌کردیم. یکبار که داشت داستان می‌خواند، یواشکی کلی فلفل ریختیم توی آتیش شومینه و یکهو دود کرد. زود فرار کردیم. پیردنج که به سرفه افتاده بود همش می‌گفت:  اصلا تقصیر من بود به شما جونورها گفتم بیاید تو... گاگول‌ها ... اگر دستم بهتان نرسد...!



خلاصه کلبه ما که دورتر شد، دیگر کمتر از جلوی کلبه رد می‌شدیم. بزرگتر شده بودیم. بچه های دیگر  آمدند. همه‌شان هم  خوششان می‌آمد دور و بر کلبه بپلکند و شیطنت کنند. می‌گفتند خود پیردنج هم که بچه بوده حسابی شلنگ تخته می انداخته.


حالا

وقتی دیدم کلبه بسته شده، آه کشیدم. حیف شد. تفرجگاه خوبی بود. کودکیمان نصفش آنجا گذشت. یادش به خیر.




------------------

اولش فکر کردم حتما من اشتباه کردم. چند بار سعی کردم نشد. ایمیل که آمد فهمیدم نه اشتباه نبوده. وبلاگ کلبه دنج چند روزی است از دسترس خارج شده و تاکنون به منزل مراجعت ننموده است. از کلیه عزیزان تقاضا میشود در صورتی که خبری از این اثر مفقود دارند، به اطلاع رسانده، جمعی را از نگرانی برهانند. شایان ذکر است نامبرده دارای اختلال حواس می‌باشد.


لا راحة لمن لا وبلاج له*

اینقدر بدم می‌آید ازاین آدم‌هایی که فقط دومین حروم می‌کنند و ول می‌کنند و می‌روند و اصلا هم به روی مبارک نمی‌آورند و صبح یک روز پاییزیشان را با شبکه مستند و پرنده و و جک و جانور و درخت و دریا و طبیعت آغاز می‌کنند و بعد یکهو یادشان می‌آید یک زمانی وبلاگ داشته اند، که نگو.


* الآلوجه (رَحِمهُ الله) - یعنی من لم یکتب وبلاج کتیبة ً لاینام الیل و النهار راحة ً ابدا ً دائما.

نطق فورانی

یک از خصوصیات اخلاقی استاد این است که بیشتر از دوساعت که مطلبی را بخواند، یکهو ظرفیت خواندنش تمام می‌شود و فوران می‌کند. به این صورت ناگهان کتاب یا مجله یا لپتاپ را می‌بندد، بعد چشمهایش را می‌بندد، نفس عمیقی می‌کشد و یکهو شروع می‌کند به نطقی مفصل درباره چیزهایی که خوانده و با شور و هیجان مطالب را برای نزدیک ترین مخاطبش بیان می‌کند. حالا این نطق می‌تواند فقط یک جور انتقال اطلاعات باشد، یعنی درست به همان صورت که خوانده، مطالب را خلاصه و دسته بندی می‌کند و تحویل می‌دهد. (این جور جمله ها معمولا با «هیچ میدونستی که...» شروع می شود.) یا یک جور تحلیل است و مافیهای مطلب را نقادانه مورد ضرب وشتم (!) قرار می‌دهد. طبیعی‌ست که در این حالت شور و هیجان بیشتری نمود پیدا می‌کند و نویسنده یا مورد شماتت و کوبش(!) قرار می‌گیرد یا مورد التفات و احسان.

در این جور مواقع اصلا مهم نیست که آن نزدیک ترین مخاطب در حال trace کردن یک خطا بوده و لابه لای شش تا حلقه فور به دنبال اکسپشن می‌گشته، یا مشغول درست کردن کوکوسیب زمینی. مهم این است که باید بنشیند دستش را بزند زیر چانه و به دقت به این نطق گوش دهد. البته به گفته‌ی کارشناسان اجباری در کار نیست. در واقع شاهدان نزدیک، این مساله را تایید کرده‌اند که شدت هیجان در این جور موارد به قدری است که وی تحت تاثیر قرار گرفته و این کار را از روی اختیار انجام می دهد.

به هر حال اگر موضوع  مسائل سیاسی اجتماعی اقتصادی  و یا  فلسفه، تاریخ، جامعه شناسی (و یا حتی فنومنولوژی و تعالی جهان عینی به مثابه مرتبه‌ای بالاتر در مقابل تعالیم اولیه! ) باشد آنقدر دردناک نیست. چون مطالب قابل فهم است و در پایان احساس می‌کنم مورد یک نطق مفید واقع شده‌ام! ولی اگر موضوع برگردد به دانسیته‌ی مواد و استحاله‌ی فازها در فلزات و پیچیدگی فرآیندهای سینتیکی، آن وقت مجبورم هرچند وقت یکبار سرم را تکان دهم و با لبخند بگویم: اوه چه جالب!

از عواقب این جور نطق ها هم مواردی مانند گم کردن آخرین حلقه بررسی شده برای یافتن اکسپشن، فراموشی کلا صورت مساله! و سوختن کوکوسیب زمینی است.



این روزها استاد بدجوری هوس درس خواندن به سرش زده.

نوشته های کمرنگ و پررنگ

وقتی تعداد پست‌های ذهنی‌ام بیشتر از پست‌های ظاهری می‌شود، می‌فهمم یک جای کار می‌لنگد. حالا یا بی‌وقتی وسرشلوغی است یا بی‌حسی و بی‌حوصلگی. در هر حال شما اسمش را بگذارید تنبلی و کاهلی. من هم هی بهانه‌های تکراری و توجیهات سخیف می آورم. باشد که رستگار شوم. 


توی این دوهفته اقلا سی و پنج تا (با آن یکی که خط خطی‌اش کردم سی و شش تا) مطلب توی ذهنم نوشته‌ام که هیچ کدام را بیرون نکشیدم. برای همین هی روز به روز کمرنگ‌تر می‌شود. از بعضی‌هایش فقط سایه روشن‌های خاکستری مانده. 


از کوهِ نصفه شب که علاوه بر لذت شبانگاهیش لذت مصاحبت با آدم‌های اهل دل و باحال را پیدا می‌کنی. که توی آن سرمای لرزه افکنِ (!) بالای کلکچال یک تیشرت نخی پوشیده و برایت از طرز پخت انواع غذاهای کره‌ای حرف می‌زند و مدام یک چیزی می‌آورد تعارف می‌کند که بخوری و از خواصش می‌گوید. ظاهرا کار هر شبش هست. اول شب می‌آید می‌نشیند بالا. تا دم صبح که هوا به لطیف‌ترین درجه‌اش می‌رسد صبحانه را با بچه‌های بالا می‌زند و می‌آید پایین. حساب تعداد برگ‌های درخت گردو را هم دارد. 


از غار که دوباره رفتیم سکوتش را شکستیم و برگشتیم. نمی‌دانید چه حسی است توی جنگل هوا تاریک شده باشد و تو ندانی این راهی که می‌روی به مقصدی که می‌خواهی ختم می‌شود یا نه. اصلا به جایی ختم می‌شود یا نه! شاید هم به لانه گرگی، شغالی، خرسی... این می‌شود که تندتر می‌دوی. و هراس دلپذیری توی دلت چنگ می‌زند. از همان هراس‌ها که وقتی بچه بودی و کتاب پسرک غارنشین را می‌خواندی می‌آمد توی دلت. کنجکاوی، ماجراجویی و یک جور دیوانگی خاص! 


از اسکله و کشتی و کابین و ناخدا و آن قطب نمای قجری. مردک آن چنان با آب و تاب تعریف می‌کرد که دلت می‌خواست صاف توی چشمش نگاه کنی و بعد یکهو با صدای بلند بزنی زیر خنده. جوری که خودش هم به خنده بیفتد و با آب و تاب بیشتری تعریف کند. 


از تله کابین که جایش را داد به بالون. 


و ... 


از زندگی که بیخیالش می‌شوی. انگار که نه انگار دارد پلیدانه می‌خندد و خوشیت را انگولک می‌کند. اعصابت را می‌ساید.  نداشته‌هایت را به رخت می‌کشد و مدام عرصه را تنگ‌تر می‌کند. هر چه خود را سخت‌تر نشان می‌دهد، بیشتر بهش دهن کجی می‌کنی. اینجوری حرصش درمی‌آید. اما کاری از دستش ساخته نیست. می‌دانم. عین اسپند روی آتش است. دارد می‌میرد از حرص. اما باز هم می‌رویم دنبال خوشی. خودمان را می‌زنیم به بی خیالی. اینجوری کبود می‌شود از حرص. 

لاگودری

گفت: چرا در گودر نیستی؟ اینجا و آنجا و ...؟

گفتم : وقتی به دوستی های واقعیم گند میزنم دیگر غلط اضافه نمیکنم. از پس همینها که دارم برنمیآیم. الان یک لیست افراد رنجیده خاطر دارم که باید زنگ بزنم خاطر مکدرشان را به خاطر بی معرفتی های پی در پی ام از رنجیدگی خارج کنم. (استعداد گند زدن به جمله را هم دارم). آن وقت گودرم کجا بوده.

دقیقا همین که نه، اما توی همین مایه ها جوابش را دادم.

گفت : چه ربطی داشت؟

گفتم: نمیدانم. این حس آزارم میدهد. ربطش را خودت جور کن.

هستم. می آیم. میخوانم و آرام برمیگردم. اما دلم میخواهد اصلا نباشم.


کی گفته حتما باید عنوان داشته باشه؟

۱.  آن پروژه کذایی تمام نشد، آقای ت. زنگ زد لیست اصلاحات دوم را داد. فقط خدا رحم کرد خودش بلند شد رفت مکه. با خیال راحت تری توی سروکله‌ی خودم میزنم.


2. یک مشکل عجیب غریب توی کد پیش آمده بود، هرچقدر سرچ کردم هیچ چیزی توی اینترنت درموردش پیدا نکردم. خیلی عجیب بود چون با توجه به اصل ِ "هر مشکلی بهش بربخوری حتما یک نفر قبل از تو در کل عالم بهش برخورد کرده" که بخصوص در برنامه نویسی خیلی بارز است، امکان نداشت که هیچ مطلبی راجع بهش در اینترنت موجود نباشد. تمام فروم‌ها را زیر و رو کردم. خودم هم در چند تا فروم پرسیدم، کسی جوابی نداد. جاوا ران تایم بود. بعد از کلی کنکاش فهمیدم یک کد جاوا اسکریپت در صفحه هست که با آژاکس تولکیت خود مایکروسافت همخوانی ندارد. خلاصه بعد از سه روز پیاپی گشتن، یک مطلبی در موردش پیدا کردم و طرف هم دو خط نوشته بود که اصلاحش می کرد. باورم نمیشد بالاخره مشکل حل شده. گفتم مرام بگذارم، ایمیل بزنم از نویسنده‌اش تشکر کنم که مرا از این سرگشتگی نجات داد. ایمیل زدم. فردایش جواب داد:

Hey, no problem.
Sorry it took so long to find the solution.
It really is an incredibly stupid bug.

Sometimes programming is just a pain in the butt.

یعنی جمله آخر کشت منو از خنده! خیلی هم بیراه نگفت!!


3. این ویندوز سون هم مثل ماست سون خواص عجیبی دارد. البته من به هردویشان ارادت دارم. ولی نظرم به ماست سون نردیکتر است.
اگر هنوز هم از سیستم عامل مزخرفی مانند پنجره‌های ویستا و یا سیستم عامل جاهلی همچون ایکس پی استفاده می‌کنید (در مورد لینوکس تخفیف قائل می‌شوم) دست از این گمراهی بشویید، به راه راست متمایل شوید و به استفاده از پنجره‌های هفت رو بیاورید. هر آینه پنجره‌های هفت لذتی به شما خواهد بخشید که آسایش آن جنون آسا در یک سپیده دم مسرت بخش در ژرفنای خیالتان رخنه خواهد کرد.
"زیبایی‌ها و پلیدی‌ها" نوشته جورج ویندرسون آلوچه، صفحه 34


پی نوشت 1: بعدن تر در خواص این پنجره‌های هفت بیشتر می‌گویم.

پی نوشت 2 : می‌خواستم چیزکی بنویسم در باب تعطیلی. ولی عجب گلی زد این عادل! اصلا چیز دیگرم نمی‌آید. باید همان جمله را مدام گفت و بر سر زنان به صحرا رفت تا مدهوش شد.

مشتق فازی

خدا خیرش بدهد این نیم خط را. این یارو نشسته بود روی صندلی چرخ دار و همین طور که چرخ می‌خورد یک بند می‌گفت: کسی مشتق فازی ندارد؟ کسی مشتق فازی ندارد؟ کسی...

وصدایش عین قوطی حلبی در جوب که یک مگس هم تویش گیر کرده(!) روی اعصاب بود. حالا من هم مثلا تمرکز کرده بودم و خدا قبول کند داشتم دو خط کد می‌نوشتم. پرسیدم قضیه این مشتق فازی چیست؟ گفت: منطق فازی که می‌دانید چیست؟ گفتم: خوب؟ گفت: مشتقش!

بعد التماس و خواهش و تمنا که کسی را نمی‌شناسید روی این مقوله کار کرده باشد، استاد گفته بیاورید 5 نمره اضافه می‌کنم. خیلی احتیاج دارم و ...

کمی فکر کردم که اولین بار این منطق فازی را از که شنیدم. زنگ زدم به جناب "پاره خط". بنده خدا دچار شاخ شده بود که: این چی میگه دیگه، تو این هیری ویری دنبال مشتق فازی میگرده! رجوع داد به نیم خط. زنگ زدم نیم خط. خدا خیرش دهد. 4 تا ایبوک کت و کلفت ایمیل زد. یکراست فوروارد کردم  تا صدای وزولا مانندش قطع شود و شد! خدا خیرش بدهد این نیم خط را.

(گفتم وزولا. دیده‌اید عجب جام شگفت آوری شده؟! یکی نیست بگوید این چرا گزارشگر شده؟ تا یکی گل می زند یا میخورد زمین می گوید عجب جام شگفت آوری!! اسم بازیکن ها را هم رَندُم می‌گوید. درست درآمد که هیچ وگرنه اصلاح هم نمی‌کند!)

طرف برنامه نویس اسبق شرکت بود. آمده بود سر بزند به بچه‌ها. جو نسبتا خوبی دارد. نگفته بودم؟ این شرکت جدید. یک ماهی است می‌روم. همه برنامه‌هایم را که فشرده کردم  آخرش بیست ساعت در هفته ماند. قول بیست ساعت را دادم. رفتم. دقیقا از 1 خرداد تا 31. دیگر نمی‌روم. گفتم چند ماهی نمی‌توانم. لااقل این دو سه ماه پیش رو. از فشرده شدن برنامه‌ها خسته شدم. آن پروژه کذایی که می‌خواستند زودتر تمام شود، تمام شد. روز اول که رفتم آقای ت. آمد یک گونی کد تحویل داد گفت: میخواهیم روی اینها اصلاحاتی کنیم. گفتم : یعنی منظورتان این است که اول باید کل این کد را بفهمم بعد تغییرات رویش انجام دهم؟ گفت: یک چیزی توهمین مایه‌ها!

چشمتان روز بد نبیند. کد را داده بودند آن ور آب نوشته بودند. یعنی اصلا پروژه مال آنور بود. منتها چون برای تغییرات برنامه نویس‌هایشان ساعتی 12 تا 15 دلار می‌گیرند، از طریق یک آشنا فرستاده بودند این ور که ارزان‌تر انجام شود. مگر می‌شد فهمیدش؟! یک چیز شلم شوربا و شلوغ پلوغ(!) و پیچیده‌ای بود که لنگه نداشت. بعد تازه آقای ت. اعتراض می‌کرد کُند پیش رفته اید! دلم میخواست با همان مانیتور گنده که پدر چشمم را در آورده بود بکوبم توی سرش. خوب شد نکوبیدم. وقتی تصفیه حساب کرد، به این نتیجه رسیدم.

 الان زندگی بهتر است.

من هی میخواهم حرف های مهم‌تری بزنم، بعد می‌آیم اینجا مهملاتی می‌گویم و می‌روم. واقعا که! این هم شد وبلاگ نویسی؟

 

پی‌نوشت:

1. کسی یک برنامه‌ی ویندوز اپلیکشن مخصوص آموزش یا پرسنلی که دیتابیسش هم اس کیو ال باشد آماده ندارد؟

2. کسی غذایی که یکبار بپزی ولی در طول یک هفته بخوری و هر روز هم یک مزه جدید بدهد، سراغ ندارد؟

دوبله کاری

بله. گم و گور شده بودم. از همین تریبون عذرخواهی  رسمی میکنم. فشار کار بود و بیوقتی مضاعف.  به قول بچهها کار دوبله، همت دوبله. یهو آموزش و پرورش یادش آمد که باید سیستم ذغالیاش را از داس به ویندوز بیاورد. هیچ. پروژه 6 ماهه را یک ماهه میخواستند. که البته رسما سه ماه شد.

 مدیرپروژه جدید که یادتان هست؟ از همین تریبون معرفیاش کردم. آن جملهی " به نظر خوش اخلاق و چیزفهم میآمد" را همین جا از پشت همین تریبون پس میگیرم. دودستی. لااقل بخش "چیزفهمی"اش را که به شدت خدشه دار کرد. چیز نفهم. اعصاب خورد کن. از نظر مدیریتی صفر. رسما دیوانهمان کرد. فشار کار اینقدر اذیت نمیکرد که این آدم. میگفت این کار و این کار و این کار را تا فردا انجام دهید. دیمی. نه تصوری از حجم کار داشت. نه تخمینی از زمان انجامش. بعد هم ادعایش می شد. و تهدید میکرد که طبق اصول ِارزشیابیِ نمیدونم چیچی ِ کوفت، شما خیلی کمتر از درصدهای تقسیم شده کار کردید. بعدا که حسابتان را چک کردید شاکی نشوید! آخه ای چیزنفهم! تو خیلی مدیریت بلد بودی؟ تو اصلا چیکارهی این پروژه بودی؟ جز اینکه با اعصاب چند طفل معصوم بازی کردی؟ (این طوری نگاه نکنید. میدانم طفل معصوم سنخیتی با شرارت آلوچگان ندارد. حالا شما فرض کنید که عیبی ندارد!)

بله عرض میکردم. از پشت این تریبون عرض میکردم. این تریبون چرا اینقدر کج است؟ پس شما این مدت چی را آماده میکردید؟ بلندگو هم که خراب است. انتهای سالن صدای من را دارند؟ بله، عرض میکردم. زمانهی غریبی است.  زمانهای که از رسانهی صوت وتصویر تقدیر به عمل میآید به خاطر روشنگریهایش و آن مطبوع کذا. آدم می ماند چه بگوید. هی میخواهم وارد این بحثها نشومها...

پاسخ کامنتها را دادهام. این دوستیهای وبلاگی آدم را ذوق زده میکند .قول میدهم پدیدار باشم. اینجا را گردگیری کنم. به همه سر بزنم و شرارت را به اینترنت بازگردانم. از اینکه مدتی در این تارنما آرامش حکم فرما بود، معذرت میخواهم.

والسلام علیکم.

آلوچة الدوله دیلمی.

 

پی نوشت 1: بالاخره "گم و گورشدگان"  تمام شد. خانوادهای را از نگرانی رهانید. من که نفهمیدم آخرش چه مفهومی داشت. هر کس فهمیده، از همین تریبون اعلام کند.

پی نوشت 2: فکر میکنم باید به فکر گرد آوری مجموعه کلمات قصار استاد باشم. از نظر مفهوم که حرف ندارد. صنایع ادبی هم که به وفور موج میزند. به عنوان مثال به این جمله دقت کنید:

«هر کس در این دنیا دنبال یک بامبول است. ما دنبال چه بامبولی هستیم؟»

واج آرایی ب و ل را با تمام وجودتان حس میکنید؟!


 

از دفتر ثبت احوال (1)

دوشنبه 12:

 مدیر پروژه جدید معرف حضور شد. به نظر خوش اخلاق و چیزفهم می آمد. فقط خیلی خودش را لوس کرد. طول جلسه هی خمیازه می کشید و نظر می داد که خوب این بسه، بریم سر بحث بعدی. بعد هم سرش را گذاشت روی میز. انگار نه انگار جلسه رسمی است و رئیس دارد حرف می زند. هنوز نیامده مثلا حس کرده بود خیلی صمیمی است. امیدوارم رئیس به زودی ادبش کند.

 

سه شنبه 13:

 مساله این است رفتن یا نرفتن. هی می نشینیم فکر می کنیم. هر بار به یک نتیجه می رسیم. نهایتا کار به استخاره کشید. خیلی بد آمد. حالا مشکل دو تا شده. استاد می خواهد برود ببیند چه خبر است که اینقدر بد آمده؟! حالا مساله این است: چگونه و به چه روشی می توان وی را بیخیال کرد؟

 

چهارشنبه 14:

 وی بیخیال نشد. نهایتا به خیر گذشت. یک مشت آدم مزخرف.

 

جمعه 16:

پرسید: تهش میخوای چیکاره بشی؟ گفتم : گوگل!

هان؟؟! یعنی چی؟ 

یعنی میخوام تو گوگل کار کنم. میدونم خیلی دوره. ولی کافیه بهش فکر کنی، اون وقت نزدیک میشه. همیشه چیزهای عجیبه که برای آدم ایجاد انگیزه می کنه. وقتی خسته میشم به این فکر میکنم. اونوقت حس میکنم هنوز خیلی انرژی دارم.  تو هم مثلا میتونی از الان به وال مارت فکر کنی. غیرمنطقی نیست. دست یافتنیه. کافیه اعتقاد داشته باشی که دست یافتنیه! همین!

حرفم که تمام شد، چند دقیقه به نگاهم خیره ماند. چیزی نگفت ولی در برق نگاهش، تاثیر حرفم را دیدم.

 

یکشنبه 18:

من جدا از زمستان امسال ممنونم که مراعات حال انسان های موجود در خانه ای را کرد که سازنده اش هیچ گونه وسایل گرمایشی اعم از شوفاژ و بخاری (وحتی لوله گاز!) برای آن در نظر نگرفته بود.

 

دوشنبه 19:

مدتی بود صدای تی وی پریده بود. چندین بار زنگیدیم به شرکتش، سایتش را سر زدیم، بردیم پیش فروشنده، هربار یک چرت و پرتی تحویل داد. یکبار گفت مشکل سرویس پک 3 است. یکبار گفت مشکل سون. یکبار گفت آپدیت کنید و ... وقتی دیگر مطمئن شدیم سوخته، بردیم پیش فروشنده گفت: اِ به شما نگفته بودم؟ باید نرم افزار جدیدش را بخرید. سیستم شبکه های دیجیتال عوض شده. با قبلی نمی شود.

مسخره.

البته در مجموع بعد از تحفیش لازم، خوشحال شدم. با نود افتتاحش کردیم.

اینجا گفتم اگر کسی به مشکل مشابه برخورد کرد، اعصاب و روانش را مورد خوردشدگی قرار ندهد. بل اشاره ای کند تا سی دی را به قیمت گزاف بهش بدهیم!

 

پنج شنبه 22:

حضور در صحنه ی عده ای همراه با دیش دام دارام بود. برای سال بعد گروه ارکست در نظر گرفته شده.

 

دوشنبه 26:

دیده اید آدم وقتی مهمان دعوت می کند اگر خدای نکرده در خانه او بلایی به سر مهمان بیاید حتی در حد بریدن دستش، شرمنده ی او می شود و مدام با خود فکر میکند که نکند کوتاهی او باعث آن اتفاق شده...

روز آخر ماه صفر همیشه این حس را دارم. شرمندگی رفتن میهمانی در خانه میزبان...

 

سه شنبه 27:

استاد معتقد است طبیعت دچار اختلال حواس شده و فکر کرده باید با ربیع الاول، بهار بیاید. من هم فکر میکنم فریب خورده. داریم تلاش میکنیم به دامان ملت برگردد.

 

چهارشنبه 28:

چرا پورتو باید گل به آن مسخرگی بزند و کسی هم اعتراض نکند؟ این درد را باید به کجا برد؟ چه کسی پاسخ قلب مجروح آرسن ونگر را می دهد؟ هان؟

 

پنج شنبه 29:

خانه تکانی چیز خوبی است. به شرطی که یهو کل خانه را کن فیکون نکنی بعد آخر شب جایی برای خواب پیدا نکنی. پیشنهادات من از این قرار است:

- بیرون روی کارتن بخوابیم. هم هوا خوب است هم بیشتر در دل اجتماع می رویم.

- پشت بام بخوابیم. آنتن موبایل و تی وی کارت بهتر می گیرد.

- ایستاده بخوابیم. توی گینس ثبت کنیم.

- با طناب گهواره درختی درست کنیم و از سقف آویزان کنیم. برای خوابیدن در جنگل های استوایی در سفر به دور دنیا آمادگی پیدا می کنیم.

- روی وسایل بخوابیم. از فردایش غیب گویی کنیم. (ر. ک. مرتاض های هندی)

- اصلا نخوابیم و آنقدر بیدار بمانیم تا همه چیز سرجایش برود و جا باز شود. تا ما باشیم کن فیکون نکنیم!