دل گیجه

مروری بر جهالت های یک مهندس تازه به دوران رسیده

دل گیجه

مروری بر جهالت های یک مهندس تازه به دوران رسیده

اعصاب مصاب

مدتی است قلمم که هیچ، زبان هم هیچ، مغزم هم حوصله شرح دادن ندارد. مثلا به جای اینکه بگویم: در پی تماس دیروز آقای فلان مبنی بر فلان که در جلسه مورخ فلان مصوب شده بود و با توجه به اینکه صحبت های آقای فلان با فلان به نتیجه‌ای نرسید، فلذا لازم شد جلسه‌ای دیگر برای فلان کار در فلان روز بگذاریم که مناسب ترین مکان به نظر فلانجا می‌آید، می‌گویم: فردا بلند شو بیا به این آدرسی که میگم.

یا مثلا به جای اینکه بگویم: دیروز صبح از خواب برخواستم و بعد از نرمشی کوتاه، قوری را از چای خوش عطری پر کرده بر سر کتری که قل قل کنان ترانه صبحگاهی می‌خواند، گذاشتم. سپس صبحانه‌ای سرشار از کره و پنیر و مربا و گردو فراهم کرده و با لذت مشغول خوردن شدم؛ می‌گویم: حوصله ندارم ریختت ببینم!

 البته در این مورد جمله دوم خلاصه شده جمله اول نبود، ولی برای آدمی که اعصاب دیدنش را نداری تازه به زور هم می‌پرسد "چه خبر؟" که کاربرد دارد!


کلا مدتی است هرچه می‌خواهم بگویم آنقدر خلاصه می‌کنم که چیزی از تهش باقی نمی‌ماند. این می‌شود که اصلا شروعش نمی‌کنم که زود تمام شود. بعد من می‌مانم و سکوتی که یه عالمه حرف از میانش عبور کرده و نمانده است. مثل گذرگاهی که در خلوت شب نگاه می کنی بی خبر از آنهمه رهگذر با شتاب که در روز از میانش گذشته‌اند. 

بعد اینطور می شود که وقتی کسی می پرسد: چه میکنی؟ میگویم: زندگی.

و وقتی می خواهم تعریف کنم یک راست می روم سراغ صفحه آخر. چه اهمیتی دارد صفحه های میانی؟


این همه را گفتم که بگویم شرح ما وقع نخواهید. دل ِ شرح ندارم!


نظرات 15 + ارسال نظر
داش آکل سه‌شنبه 3 آذر 1388 ساعت 12:12 http://dashakol.blogsky.com/

{
خب شرح بده لطفا!
ولی دور ز همه ی این جلف بازیها باید گفت ما هم نیز!
و الخ:دی
}

آکولادبازوملخدونقطهدیآکولادبسته

حمید سه‌شنبه 3 آذر 1388 ساعت 13:01 http://yahamid.blogfa.com

حال حساب بفرمایید که چگونه در این اوضاع و احوال و شرایطی که ذکر فرمودید بعد از بازگشت از سفر کاری این ایام الگذشته بنده گزارش کاری نوشتم که از ساعت نه صبح تا اذان ظهر طول کشید و تازه سرجمعش شد چهار صفحه‌ی آ چهار که بدهم دوستان بی‌حوصله‌تر از من از روی آن کپی کنند و تغییر نام دهند و ارائه به مافوق!!!

من اگر جای شما بودیم یحتمل انصراف میدادم!

حمید سه‌شنبه 3 آذر 1388 ساعت 13:02 http://yahamid.blogfa.com

سلام راستی!

علیکم السلام و رحمه الله راستی و برکاته

حمید سه‌شنبه 3 آذر 1388 ساعت 13:02 http://yahamid.blogfa.com

یادتان بودیم دی!

جای افراد مورد نظر خالی بود نه؟

داش آکل چهارشنبه 4 آذر 1388 ساعت 12:08 http://dashakol.blogsky.com/


cout<< Haa?? :D
الان یعنی ابتکار به خرج دادین با جوابتان؟


رخصت

من که حالم خوبه. شما نیز ایضا به گمانم.

نجوا چهارشنبه 4 آذر 1388 ساعت 15:14 http://najvaye-man.blogfa.com

خب اینکه گفتی که چیز غریبی نیست...
نمیدونم از اهالی گودر هستی یا نه، اما اگه باشی مسلم بدون یکی از تأثیرات منفی آنجاست؛ این حس که حال شرح و توضیح رو میگیره.
اگرم نباشی بازم تعجبی نداره، شرایط جامعه خوب فاز میده، تازه مسری هم هست

گودر که فقط نه، کلهم خاصیت وب خوانی است به انضمام مرض مجمل گویی که از قبل ریشه داشته!
مسری؟؟؟ ببینم یعنی قبلا بدون ماسک اومده بودی تو؟

حمید چهارشنبه 4 آذر 1388 ساعت 16:41 http://yahamid.blogfa.com

بله. دقیقاً. به اندازه‌ی یک صندلی و نصف بربری. اونجا هم عرض کردم که خوب شد آلوچه مالوچه نیومدند! از بس که جا زیاد بودندی!

دوشتان به ژای ما !

---پیرسوک--- یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 01:28 http://pirsouk.blogfa.com/

وصف حالی بود باستناد حکایت "خرس خورده". آن صفحه های میانی را خود من همیشه نگه می دارم بامید یکی از آن موقعیت های نادری که بتوانم با کسی مطرح کنم. با اینکه به ندرت چنین موقعیتی دست می دهد اما همین است دیگر.

بعله! همین است دیگر. فراگیر است دیگر!

---پیرسوک--- یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 01:30 http://pirsouk.blogfa.com/

من هم به یاد قالبتان بودم، ایضاً

ممنون، آدم قوت قلب میگیرد میبیند این همه دوستان به یاد قالبش هستند!

سجاد یکشنبه 8 آذر 1388 ساعت 20:26 http://delltang.persianblog.ir

خانم دکتر یه سوال
وقتی میخوایم پتوی برقی یا کرسی یا موبایلمونو شارژ کنیم باید اول خاموش کنیم بعد بزنیم به برق یا روشنم میشه زد بهبرق
من یه موبایل داشتم نقره ای بود همیشه وقتی میزدم به برق وقتی که روشن بود شارژش زودتر خالی میشد تا وقتی که خاموش بود میزدم به برق
برنامه هاتون خیلی قشنگه فقط اگه میشه زمانشو بیشتر کنید ممنون میشم

خواهش میکنم. احتمالا موبایلتون خجالتی بوده وقتی روشن بوده از خجالت هی شارژش کم میشده. دلیل دیگه ای نداره. حتما پیش روان شناس ببریدش.
از اینکه با برنامه خودتون تماس گرفتید خوشحالیم. حتما توی مسابقه ما شرکت کنید.

اون ورش پیدا...!!! دوشنبه 9 آذر 1388 ساعت 17:53

و علیکمو السلامون علکیم!
1) کمد.
2) تو: زیارتتون قبول!
من: باشه!

و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته... ان الله و ملائکته... اللهم صل...

من : وهمچنین!

اون ورش پیدا...!!! چهارشنبه 11 آذر 1388 ساعت 10:38

های!!!
یه سر بیا... با سر بیا...
بای!!!

باشه با خانواده تشریف میاریم ایشالا!

اون ورش پیدا...!!! پنج‌شنبه 12 آذر 1388 ساعت 08:26

آخ جووون تابستون میاد! تابستون میاد! سینه سرخ آواز خون میاد! تابستون میاد! تابستون با لباس های تابستونی... تابستون میاد. تابستون میاد. ووووووووش چقدر زود گذشت...

اون پلیر رو خاموش کن. دستت روش گیر کرده ظاهرا!

خانم صورتی پنج‌شنبه 12 آذر 1388 ساعت 21:54 http://mspinky.blogsky.com

پس این درد بی درمان همه گیر است.

البته ما به معکوسش دچار آمده ایم.

از بس زر مفت می زنیم دلمان می خواهد با پشت دست در دهان خودمان بزنیم!

بله. بیماری ما دقیقا نوع حاد همین مشکل است. چند بار زدیم خیلی درد داشت، نطق بالکل کور شد!

داش آکل جمعه 13 آذر 1388 ساعت 01:25

انگار خیلی اعصاب مصاب ندارید!

حالا هم که اعصاب داریم چیزهای دیگر نداریم. این دشمن عنود نمیتواند ببیند وبلاگ مینویسیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد