ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
حالا شد. مهر ابری. گرگ و میش. چنارهای خیس. خنکای صبح. سکوتی که هنوز خط خطی نشده. نفس عمیقی میکشم. بوی چوب سوخته کافیست برای این که بروم کنار آن روزها... با بارانی قرمز راه میرفتم. آرام. روی برگهای نرم شده از باران. با نجواهایی که فقط صبح زیباست. با بوی روغن نارگیل. میرفتم توی کلاسی که یک دیوار نداشت. باز بود. رو به باران!
صد بار هم بگویم فایدهای ندارد. طرف کله اش خورده به سقف. ذهنش ترک دارد. این چیزها حالیش نیست. صاف می رود توی همان شکاف ذهنش و یک چیز بی ربط دیگر بلغور میکند تحویلت میدهد. رسما. بله رسما ...! پر از گرههای ریز و درشت است. کلیت ِ خودش هم یک گره است. قیافه اش هم خیلی شبیه گره است. کلا گره است! آن وقت انتظار دارید گرهای باز کند؟ خیر جانم. دست از سرم برداید. مجنون است. مرا هم سوی جنون کشاند همی!
بگذارید توی همان حال و هوای باران ِ مهر باشم و این جنگل خیس خورده که نمی دانم شغالهایش کجا رفتهاند...
سلام!
عارضم خدمت سرکار که شغالها غین سرکار بارانی قرمز ندارند که زیر باران به کلاس بی دیوار و ... بروند! خیس میشوند و ....
در ضمن آلیس جان! اینجا سرزمین عجایب نیست! اینجا جهان خودمان است! بیدار شو!!!!!!
در ضمن همچین باران خاصی هم نیومده که اینقدر شلوغش میکنید!!!
ارادت!
یکریز مثل ثانیه های گریز...
حیف که هنوز یکریز نشده. بچه که بودم خیال می کردم این شغالا عجب موجودات درنده ای هستن. بعدها که یک نیمه شبی از خواب بیدار شدم و حس کردم کسی نیست و تک و تنها راه افتادم رفتم خونه ی مادربزرگم درحالیکه صدای شغالان محترم کاملا به گوش میرسید و حتی شاید اگه چشای بنده به عنوان یه بچه ی ۵ساله پرخواب و بسته نبود حتی میدیدمشون فهمیدم که ای بابا شغال که ترس نداره!
نمی دونم چی شد اینجا خاطره نگاریدم. شاید در اثر پست قبلت
ما بیشتر ارادت داریم (با هدف مقدس چشم و هم چشمی)
منم علاوه بر بوی نارگیل از بوی بنزین و چسب قطره ای و رنگ و کبریت سوخته خوشم میاد.
دلم غنج می ره واسه اینا.
فکرشو بکن، کبریت سوخته بگیری جلوی دماغت و با چشمای بسته، نفس عمیق بکشی و ریه هاتو پر کنی.
اوه
پسر بدجور هواییم کردی